1- ديده شدن عروس خانوم توسط مادرشوهر

چند هفته پيش تو دانشگامون يه جشن فارغ اتحصيلي واسمون تدارک ديده بودن و منو آليس هم توش ثبت نام کرديم و اسم خونواده هامون رو هم نوشتيم. قرار شد تو همين جشن مامي من آليس رو دورادور ببينه و آشنا شه. روز جشن فارغ التحصيلي فرا رسيد و منو مادرم هم رفتيم جشن! بعد از نيم ساعت نشستن، آليس هم به همراه خونوادش وارد شدن و ديديمشون. مدت زيادي از جشن نگذشته بود که آليس رو به روي سن صدا کردن تا کمي واسه بقيه حرف بزنه و راجع به اينکه چطور رتبه ي اول ارشد شده توضيحاتي بده. آليس خانوم هم با اون صداي ناز و خنده هاي دوس داشتنيش خيلي خوشگل حرف زد و مادرم کلي ازش خوشش اومد. آخراي جشن که ميخواستن به هممون يادبود بدن هم باز اتفاقي با لباساي فارغ التحصيلي کنار هم واستاديم و صحنه ي جالبي بود. خلاصه جشن تموم شد و به خونه برگشتيم و ماميم هم مدام از آليس تعريف ميکرد و ميگفت چه دختر خنده رو و مهربون و خوشگلي بود!

 2- پيدا شدن کار واسه من

 بالاخره تلاش ها و رفت و آمد هاي من به اداره نتيجه داد و قبول کردن که فعلا به صورت کارورز تو همون اداره مشغول به کار بشم تا به محض اينکه حکم هاي استخدامي رسيد، کار دائميم تو يه شرکت يا اداره يا بانک شروع شه. همين کاروزي هم واسه ما در حکم کار بود و کافي واسه قدم پيش گذاشتن و مقدمات خواستگاري رو انجام دادن!

 3- آشنايي اوليه ي خونواده ها با همديگه

 يه مدت بعد از مشغول شدن من تو اداره، تصميم بر اين شد که مادرم به همراه خاله هام که به خاطر من از شهرستان اومده بودن برن خونه ي آليس و موافقت اوليه رو واسه خواستگاري بگيرن. اون روز خوشحال بودم که بالاخره روزايي که انتظارشون رو ميکشيديم از راه رسيدن. مادرم رو به همراه خاله هام با ماشين بردم دم در خونه ي آليس و پيادشون کردم. خودم هم يه کوچه اونور تر واستادم و دل تو دلم نبود تا بفهمم خونه ي آليس اينا چه اتفاقي داره ميفته و اوضاع چطور داره پيش ميره. حدود 20 دقيقه بعد مامي و خاله هام اومدن و گفتن که همه چي خوب پيش رفته و خاله هام هم مثل مادرم خيليييي از آليس خوششون اومده بود و گفتن که چقدر خوش برخورد و مهربون و صميمي بود. از خوشحالي تو پوست خودم نميگنجيدم و همون روز عصر خاله هام رو که از شهرستان اومده بودن به همراه بچه هاشون بردم يه جاي تفريحي خوش آب و هوا تو شهرمون.

4- ديدار من با پدر خانوم آينده

 يکي دو روز بعد از اون آشنايي اوليه خالم به خونه ي آليس اينا زنگ زد و ازشون اجازه خواست که فرداي اون روز واسه خواستگاري خدمت برسيم. اونا هم موافقت کردن ولي قبلش قرار شد که باباي آليس منو ببينه و يه صحبت هايي باهام بکنه و اگه ازم خوشش اومد منو تاييد کنه. نزديکاي ظهر قرار شد که جلو در فروشگاه رفاه باهم ملاقات کنيم. يه تيپ سنگين و مردونه و در عين حال اسپرت زدم و سر قرار حاضر شدم! باباي آليس هم سر وقت اومد و من رفتم تو ماشينش. حدود يک ربعي با هم حرف زديم و خوشبختانه حرفاي همو خوب فهميديم و منم هر چي که گفتن با جون و دل قبول کردم چون حرفاشون کاملا منطقي بود و به نفع آينده ي من و آليس بود. باباي آليس مردي فوق العاده مهربون و خوش اخلاق و فهميده و منطقي بود و در عرض همون چند دقيقه مهرش به دلم نشست و مثل اينکه مهر منم به دل ايشون نشسته بود. اوضاع داشت به خوبي پيش ميرفت و همون شب قرار خواستگاري اوکي شد.

 5- و اما خواستگاري

 کلي اضطراب و استرس داشتم. البته همه ي دامادا روز خواستگاريشون استرس دارن. همون روز کت و شلوار و پيرهني رو که با آليس خريده بودم رو مرتب اتو و آماده کردم. دسته گل رو به همراه آليس سفارش داديم و شيريني رو هم با آليس دوتايي صبح همون روز خريديم. تو مراسم خواستگاري قرار شد يکي از خاله هام و داييم و زن داييم خونواده ي من رو همراهي کنن. زمان به سرعت سپري شد. کت و شلوار و پيرهنم رو پوشيدم و کفشاي نوم رو به پا کردم و سوار ماشينا شديم. ساعت 10 شب رو گذشته بود که رسيديم در خونه ي آليس. شيريني رو برداشتيم و منم دسته گل به دست زنگ رو زديم و وارد خونه شديم. خيلي استرس داشتم و خجالت ميکشيدم. سر به زير رو مبلمان خونه نشستيم. داييم کلي حرف زد تا مجلس خواستگاري به سکوت نگذره و انصافا مجلس گرم کن خوبي بود! مدتي گذشت و آليس با سيني چايي وارد شد. خوشگلتر از هميشه بود و منم خيلي سر به زير چايي رو برداشتم ولي اونقدر خجالت ميکشيدم که حتي روم نشد چاييم رو بخورم و ميوه و شيريني هم نخوردم! به پيشنهاد داييم من و آليس رفتيم تو يه اتاق تا طبق رسم و رسومات مجالس خواستگاري باهمديگه حرف بزنيم و به تفاهيم برسيم. رفتيم تو اتاق. ما 2 سال بود که باهم به تفاهم رسيده بوديم و بيشتر و بهتر از خودمون همديگه رو ميشناختيم. تنها حرفايي که تو اتاق زديم اين بود که تيپ من چطوره و وقتي از اتاق رفتيم بيرون به حضار چي بگيم!!! بعد از چند دقيقه رفتيم بيرون و سر جامون نشستيم. دايي پرسيد حرفاتونو زدين؟ به تفاهم رسيدين؟ ما هم گفتيم بله!! کمي راجع به مهريه و شير بها و طريقه ي اجراي مراسم عقد و اينا حرف زديم و تا حد خيليييي زيادي به تفاهم رسيديم و خدا رو شکر همه چي به خوبي و خوشي گذشت.

 6- سفارش سفره ي عقد و ...

تقريبا خيال من و آليس راحت شده بود که ديگه مال هم شديم و هيچ مشکلي وجود نداره و خوشبختانه همه چي با سرعت و بدون مشکل و به خوبي و خوشي در حال پيشرفته. يه هفته بعد از خواستگاري قرار شد بريم بعله برون و کارو يکسره کنيم ولي به خاطر اينکه قصد داشتيم مراسم عقد رو روز مبعث برگزار کنيم و اون روز جشن هاي ازدواج و عروسي زيادي حتما بايد باشه، تصميم گرفتيم قبل از بعله برون سفره ي عقد رو سفارش بديم و از آتليه و آرايشگاه هم وقت بگيريم. همه ي کارا به صورت خيلي فوق العاده اي با سرعت و بدون هيچ اختلالي پيش ميرفت طوري که انگار خداي مهربون و سرنوشت هر دو پافشاري ميکنن که ما بهم ديگه برسيم. همه ي سفارش ها و خريد هاي ريزه ميزه رو دوتايي انجام ميداديم. تو دوران دوستيمون يعني همين 2 سال گذشته تو خيابون با خيال راحت نميتونستيم کنار هم راه بريم و بايد با فاصله ي دو سه متري از همديگه قدم برميداشتيم تا نکنه يهو فاميلي آشنايي دوستي ما رو باهم ببينه ولي بعد از خواستگاري ديگه مجبور نبوديم اونطوري قهر بريم و ميتونستيم تا حدودي نزديک بهم راه بريم. تو همون هفته يه سبد گل خيلي زيبا با گل هاي خوشگل مصنوعي خريديم و گذاشتيم تو خونه تا مراسم بعله برون.

 7- بعله برون

 اون هفته با سرعتي عجيب گذشت. يک روز قبل از بعله برون من و آليس کله قند و روسري و کاغذ کادو و ربان و شيريني رو خريديم. همه چي واسه يه بعله برون شاد و پرشور آماده بود. بالاخره شب موعود فرا رسيد و من به همراه خونواده ام،‌ به همراه دايي ها و خونواده هاشون، به همراه خاله ها، به همراه مادربزرگ و پدربزرگم راهي خونه ي آليس شديم. اين بار يه دست کت و شلوار ديگه با پيرهن سفيد خالص پوشيده بودم. اين بار ديگه بر خلاف خواستگاري که داداشاي آليس يکم باهام جدي بودن، همش لبخند ميزدن و منو کم کم جزئي از خونواده ي خودشون ميدونستن. بعد از يه سري حرفاي معمولي رفتيم سراغ اصل مطلب و داداش کوچيکه آليس مجمه ي کادو و کله قند و حلقه ي نشوني رو که آورده بوديم، برداشت و گذاشت روي ميز. (حلقه ي نشون رو من و آليس چندين ماه پيش از خواستگاري خريده بوديم و آماده نگه داشته بوديم چون مطمئن بوديم که ما مال همديگه هستيم و بهمديگه ميرسيم)! پدربزرگ من به همراه پدربزرگ آليس کله قند رو شکوندن و همه کف زدن. بعد شيريني رو از تو مجمه برداشتن و بين همه پخش کردن. من و آليس کنار هم نشستيم و زن داييم چادري رو که آورده بوديم رو سر آليس کشيد و با صلوات و کف بقيه قيچي زد. حلقه ي نشون رو هم به انگشت آليس انداختن و رسما ما نامزد شديم و شيريني خورديم. اين بار هم خدا رو شکر همه چي واقعا شگفت انگيز و عالي بود. همه چي واسم يه خواب خيلي شيرين بود. يادمه اکثر قبل از خواب وقتي ميخواستيم بهمديگه شب بخير بگيم، آرزو ميکرديم که خواباي نامزدي ببينيم. حالا اون خوابا تعبير شدن و به واقعيت پيوستن. خدا رو بي نهايت بار شکر به خاطر همه چي. اون شب هم اينطوري گذشت و حالا تا روز مبعث فرصت داشتيم که ملزومات جشن عقدمون رو آماده کنيم تا يه جشن عقد باشکوه و به ياد موندني رو برگزار کنيم.

8- آزمايش خون و مقدمات عقد

 دو سه روز بعد از بعله برون به همراه برگه اي که از محضر گرفته بوديم رفتيم واسه آزمايش خون. باورمون نميشد که تا اين حد پيش اومديم. آزمايش خون هم واسمون قدم کوچيکي بود چون نه فاميل بوديم که مشکل ژنتيکي پيش بياد و نه معتاد بوديم که از چيزي بترسيم. خوشبختانه آزمايش خون رو جوابش عالي بود و گروه خوني هردومون + بود و کوچکترين مشکلي پيش نيومد. طي اين چن روزي که تا عقد فرصت داشتيم تقريبا هرروز بعد از ظهر بيرون بوديم و مقدمات عقد رو آماده ميکردم. از خريد لباس و سفارش شنل و شيريني و بستي و خريد شمع و ... بگير تا برنامه ريزي واسه ساعت و تعداد مهمونا و...! هرروز کاراي بيشتري رو انجام ميداديم و از اين کارها هم لذت ميبرديم. ديگه نامزد بوديم و کنار هم خوشحال قدم ميزديم و از هيچ چيزي نميترسيديم. حالا هردومون باهم راننده ي قطار خوشبختي بوديم و پيش ميرفتيم. مهمون ها رو دعوت کرديم و همه ي کارها رو انجام داديم تا روز عقدمون از راه رسيد.

 9- عقدکنون...

 روز مبعث رسيد. صبح همون روز همه ي سفارشات و سفره و ... تحويل گرفتيم. مهمونامون از تهران و بقيه ي شهرستانا هم رسيدن.ظهر ساعت 12 دم در خونه ي آليس اينا بودم. آليس رو به آرايشگاه رسوندم و قرار شد ساعت 4 برم دنبالش. خودم هم ساعت 1 رفتم آرايشگاه. کلي خوشگلکاري کردم. نهار رو خوردم و کمي به مهمونايي که خونمون بودن رسيدم. لحظه به لحظه به شروع جشنمون نزديکتر ميشديم. دل تو دلم نبود و کم مونده بود بال در بيارم. کت و شلوار دوماديم رو پوشيدم و کراواتم رو بستم و به سمت آرايشگاه راه افتادم. به آرایشگاه رسیدم و آلیس رو که دیگه یه عروس زیبا و پریچهره شده بود رو سوار ماشین کردم و رفتیم آتلیه. بعد از کمی انتظار نوبت ما شد و در حالت های مختلف کلی عکس خوشگل گرفتیم. وقتی داشتیم یه عکس بغلی رمانتیک میگرفتیم خندمون گرفته بود و عکسمون با خنده افتاد. بعد از آتلیه به سمت مراسم جشنمون که تو خونه ی آلیس اینا برگزار میشد رفتیم. طبقه ی بالا بزن و بکوب و برقص بود و صدای باندها خونه رو بلرزه انداخته بود. طبقه ی پایین هم سفره ی عقد رو آماده کرده بودن. ما رفتیم طبقه ی پایین و روی صندلی هامون نشستیم. یکی از فامیلای آلیس که عکاس بود چندتا عکس خوشگل دیگه با سفره ی عقد ازمون گرفت. وقتی کسی پایین نبود آلیس کمی بهم رقص یاد داد که وقتی رفتیم بالا کم نیارم! لحظات سپری شدن و عاقد هم از راه رسید. کم کم مهمونا از طبقه ی بالا اومدن پایین و منتظر خوندن خطبه ی عقد شدیم.

10- عروس بله رو بگو یالا...

 دل تو دلم نبود. همه ی این لحظات واسم فراتر از یه خواب و رویای شیرین بود. یه آرزو بود که حالا داشت به واقعیت تبدیل میشد. دو نفر از خانوما بالا سرمون پارچه رو گرفتن و شروع به ساییدن کله قندا کردن. عاقد هم شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد. بار اول و دوم عروس خانوم مشغول گل چیدن و گلاب آوردن بود و بار سوم بعد از گرفتن زیر لفظی از مادرم عروس بلــــــــــه رو گفت و .... همه کف زدن و لی لی لی لییییی!! منم بله رو گفتم و حلقه های عقدمون رو به انگشت همدیگه انداختیم و دهن همدیگه عسل گذاشتیم و دیگه تا ابد مال هم شدیمممممم. حالا دیگه هردومون مسافرای همیشگی قطار خوشبختی شدیم. لحظه های خیلی خیلی قشنگی بودن. بعد از اهدای هدیه ها توسط فامیل و آشنا رفتیم طبقه ی بالا تا دوتایی باهم برقصیم. اول آلیس خانوم رقصید و بعد از اینکه بهش شاباش دادم دستمو گرفت و منم کشید وسط. حالا دوتایی میرقصیدیم و صدای کف زدن مهمونا و آهنگ بیشتر ما رو به رقص وا میداشت. سیل شاباشای مهمونا هم رو سرمون جاری بود. هر چی رقص که آلیس بهم یاد داده بود از یادم رفته بود و داشتم به سبک خودم یعنی فلبداهه میرقصیدم!! اون روز شادترین روز زندگیم در طول 24 سال بود و رویایی بود که به واقعیت پیوست. حالا دیگه من و آلیس زن و شوهر هستیم و دیگه خیالمون از همه چی راحته...