خیلی بد شدم!!
3 ماه با سرعتی باور نکردنی گذشت. تو این 3 ماه خیلی بهمون گذشت. روزای نومزدی قشنگ بودن ولی یه چیزی کم بود. من گذشته! آره من خیلی عوض شدم. نیمه ی پنهانی تو من هست که مثل اوایل نبضش واسه آلیس میزنه. تو این 3 ماه اون نیمه ی پنهان کمرنگ شده بود. شاید خودم بهش اجازه ی بروز نداده بودم. نیمه ی پنهان دیگه ای دارم که دوسش ندارم. رنگ روزمرگی داره و بیشتر از اینکه به فکر عشق باشه به فکر چیزای مادی و دردسرا و مشکلات بود.
چند روزیه که ناخوداگاه آلیس رو شدیدا میرنجونم و اذیتش میکنم. همش تقصیر همون نیمه ی بدجنش وجودمه. دیروز و دیشب کلی بهش فکر کردم و دیدم چقدر اشتباه میکردم. چقدر عشق رو فراموش کردم. نیمه ی بد وجودم کاری کرده که مثل خیلی از مردای دیگه که بعد از رسیدن به عشقشون، همه چی رو تموم شده میدونن و دیگه اهمیتی واسه دوس داشتن و عشق نمیدونن، منم آلیس رو یه چیز حاضر و آماده بدونم و مطمئن باشم که از دستش نمیدم و به هر حال زنمه. ولی این اشتباه ترین و نفرت انگیزترین تفکر ممکنه. تفکری که ناخوداگاه به سمتش در حال کشیده شدن بودم. از دیشب تازه انگار از خواب بیدار شدم و به خودم اومدم. فهمیدم که چقدر در اشتباه بودم. به این جمله ایمان آوردم که عاشق شدن خیلی آسونه ولی نگه داشتن عشق خیلی سخته.
باید تغییر کنم. باید به نیمه ی عاشق وجودم فرصت بروز بدم. باید مثل اوایل و حتی بیشتر از اون عاشق نازترین دختر دنیا بشم. نباید این همه بد باشم و قلب کوچیک و مهربون دخترک قصه ها رو برنجونم. نامزدی و ازدواج پایان عاشقی و دیوونه بازی نیست!
آلیس از فردا میره دانشگاه و دیگه مثل سابق باهم نیستیم و خیلی کمتر همو میبینیم... چه حیف که دیر به خودم اومدم. همیشه آدم لحظه های آخر به خودش میاد، وقتی که دیگه خیلی دیره... ولی واسه من اینطور نباید باشه و تمام سعیم رو واسه جبران بدی هام میکنم... قول میدم به همههههههه
دوباره پاییز....
دوباره زیر بارون خیس شدن....
دوباره عاشقیییییییییی.........................