زندگی لذتبخش من در کنار ولنتاین مهربونم!

ووجی جونم از هر دری گفته تو پستش(خب 1عالمه دلش گرفته بوده دیگه), واسه همینم نوشتن جواب پستش سخته. پس من ترجیح میدم به همون ترتیبی که وروجک نوشته بگم!

خب این مسلمه که هر زوجی که با هم هستن 1وقتایی قهر و آشتی هم دارن دیگه! اصلا اگه اینطوری نباشه غیر طبیعیه, ولی من و وروجکم منطقی تر از اونی هستیم که بخوایم همه ی بحث ها و قهرامون رو تو وبلاگمون بنویسیم! تازه شم تو پست قبلیتم که معلوم بود شاکی هستی جیگرم! میخواستی معلوم نباشه ولی بود که!!

(1نکته راجع به پست قبلی وروجک! این جوریام که نوشته نیستا! منم اصلا موافق خرخونی نیستم چون فکر میکنم درسته 1جاهایی جواب میده ولی کلا باهاش نمیشه به جایی رسید! به نظر من, توی طول ترم که صبح تا شبمون به بازی بازی میگذره پس حداقل باید تو فرجه ها بدرسیم دیگه! تازه با این اوصاف من و وروجکم که هر روز فرجه ها رو باهم بودیم یادم نمیاد خرخونی که هیچی اصلا درست و حسابی درسیده باشیم! همش به شیطونی گذشته! البته خب واسه ووجی جون من که سالی ماهی 1بار کتاب دستش میگیره همینم خرخونیه دیگه!! پست قبلیشم واسه این بود که به شوخی بعد امتحان گفت که هیچی ننوشته و میافته! خب منم کفری شدم دیگه! گفتم ما که باهم خوندیمش سوالاشم سخت نبود, مثل سعیدی(همکلاسی فوق العاده خر خون عبارت زشتیه پس درسخونمون)  هم نمیتونی درس بخونی؟ تو که هوش و استعدادشو داری چرا ازش استفاده نمیکنی!

البته من اون موقع خیلی عصبی بودماااا!!! همینم ووجی جونمو ناراحن کردم بود! به هر حال گذشت!)

 

گذشت و گذشت و گذشت و همه چی مثل همیشه خیلی خوب بود!

 راجع به اون موقع ها هم باید بگم که....

حق با وروجکه! با اینکه رفتار وروجک باهام پر از انرژی و مهربونی بود, ولی من هنوز نمیشناختمش!

کم کم احساس کردم اون خیلی فوق العاده تر از اونیه که به نظر میرسه! دونه دونه یه ویژگی هایی ازش کشف کردم که هیچ کس دیگه ای نداره! و به این نتیجه رسیدم که عمرا لنگه شو پیدا نمیکنم! با گذر زمان احساس کردم میخوام و میتونیم که تا همیشه باهم بمونیم! وقتی وروجک از گذشته ش واسم گفت بیشتر احساس کردم میخوام باهاش بمونم.واسه اینکه کسی که با این همه اوصاف هنوز ذات محکم و پر انرژی خودشو حفظ کرده واقعا فوق العاده س نه؟

راستش من هم به اختیار معتقدم و هم جبر!

من فکر میکنم اختیار بهم کمک میکنه که جهت زندگیمو مشخص کنم! البته یه جاهایی سرنوشت هم توش دخالت داره! مثلا وقتایی که اختیارم اشتباه میکنه و نمیتونه تصمیم بگیره سرنوشتم  بهش کمک میکنه تا به سمت 1زندگی لذتبخش بره! در هر صورت هر 2شون با کمک هم منو به سمت 1زندگی پر انرژی و لذتبخش سوق میدن!

راجع به ووجی جونم هم من فکر میکنم که همه ی اون گذشته ای که دوسش نداره دخالت سرنوشت بوده واسه اینکه قدر امروزو بدونه و نهایت لذت رو از زندگی ببره! کسی که مزه ی غم رو ندونه نمیتونه بفهمه شادی یعنی چی! به هر حال میبینی که گیر من افتادی عشقم! بیخودی امیدوار نباش که بتونی برگردی عقب یا بدون من تو زندگی بری! سرنوشت تو حالا دیگه عاشق سرنوشت من شده میدونی!؟ خودت خواستی و با کلی انرژی من و سرنوشتمو جذب کردی!

 من که میدونم همه ی اینارو میدونی که! انرژی تو یکی روی منم کم کرده!

اصلا میدونین هممه ی این به قول خودش کولی بازیا مال چیه!؟

ما 5,6 روز مهمون داشتیم! واسه همینم نمیتونستیم صبح تا شب رو باهم باشیم! دلمون لک زده بود واسه باهم بودن! هر طوری بود یکی 2روز در میون میپیچوندم که بیام پیش وروجکا ولی چون ووجی به کمتر از 1روز کامل راضی نمیشدو فکر میکرد نمیارزه 2؛3 ساعت با هم باشیم؛ چند روز همو ندیدیم!

همو ندیدن همانا و …

البته ایندفعه دعوا نکردیما! بالاخره بعد از رفتن دایی نا همو دیدیم!!!! و دلی از عزا دراوردیم!

 

خب اینو داشته باشین...

 

درست یادم نیس فک کنم یکی 2روز همو دیدیم تا اینکه وروجک کفت قراره بره قم(خونه ی خاله!) و تا ولنتاین هم برنمیگرده! گفت بریم پاساژ ایران زمین تا هدیه ی ولنتاینمو انتخاب کنم چون فردا ولنتاین ماس!!! منم حساس!! خب دپسرده نمیشدم چی میشدم؟!؟ فک کن آدم هر روز با عشقش باشه بعد ادی روز ولنتاین نبیندش!!! بله که دپسرده شدم! 1عالمه ام شدم! هدیه ی خالی میخواستم چی کار؟؟ولنتاین نگاش کنم حرص بخورم که چرا ووجی جونم نیس؟!

البته نمیخواستم به ووجی بگم که ناراحنمااا!! وقتی پرسید ازم گفتم اصلانم دپسرده نیسم! البته نتونستم تیکه نپرونم! مثلا وقتی گفت بریم کادو ولنتاینتو 2تایی بخریم گفتم واسه من چرا واسه خواهره شوهر خاله بگیر که ولنتاین اونجایی! همینطوری قدم زنان داشتیم میرفتیم که ووجی گفت فردا ولنتاینه هااا!! منم گفتم  فردا فقط تا 4 باهمیم بعش میخوام با سولماز (دوست داداشم) بریم بیرون( خب دیشبش باهاش قرار گذاشته بودم که بریم 1دوری بزنیم  واسه ولنتاین کاغذ کادو و روبان و اینا بگیرم! خب با خودش که نمیشد بریم که!!!!!!!

ولی تا اینو گفتم ووجی ناراحن شد و گفت که نمیارزه 3ساعت همو ببینیم پس فردا همو نمیبینیم! با  بعدشم با قهر خدافظی کرد و رفت!

وقتی رسید خونه اس ام اس داد و مهربون پرسید: 1هو چت شد که تصممیم گرفتی همو نبینیم! گفتم هیچی که! دیشب با سولی قرار گذاشته بودم بابا!

از اینجا بود که افتاد تو فاز منفی و فکر کرد که ازش زده شدم و دوس ندارم که همو ببینیم!!!

بعدش دیگه ....

یکی اینو بگیره! قاطی کرد بدجورررر!! اصلا دیگه نمیخوند اس ام اسامو!! فقط میتوپید! تازه تو وبلاگ نوشته تحقیر و توهین های آلیس!!!!!

آخرشم گفت که آخرین حرفتو بزن و خداحفظ تا ابد و اینا...

خلاصه اینطوری شد که منم بهم برخورد و گفتم خداحافظ و...

1روز هیچ خبری از هیچ کدوممون نشد...

داشتم تلف میشدم..

ولی تصمیم نداشتم بهش مسج بدم تا بزنگم!

خب دفعه ی اول نه دومی بود که ووجیمو اینطوری میدیدم! البته دفعه ی اول اینقدر شدید نبود!
1سر رفتم بیرون و نمره هامونو چک کردم ولی به وبلاگمون سر نزدم! میدونستم حتما پست جدید گذاشته و اگه بخونم اعصابم خورد خواهد شد!

برگشتم خونه! احساس میکردم 1خلا گنده هس! دلم 1طوری بود! ولی نمیخواستم گریه کنم! حتی 1قطره!

کم کم داشتم رفتار وروجکو توجیه میکردم!

با گوشی رفتم تو وبلاگ! وقتی پستشو میخوندم بیشتر و بیشتر دلم واسش تنگ شد!! وسطای  پستش بودم و چشام پر اشک شده بود که ووجی میس زد!! حالا دیگه مگه ول میکرد! بعد از  اینکه خوندم همشو فوری جواب میس هاشو دادم و  به پیشنهاد ووجی همو  دیدیم و...

همو دیدن همانا و گل و بلبل شدن ما همان....

فردای اون روز وروجکم رفت قم....

و بازم 1عالمه دلم واسش تنگ شد!!!!!!

1عالمه ی 1عالمه!!!!!

بهم گفتم بود تا من بیام هیچ جا نرو

چون که نمیخواس خوش به حال هیشکی بشه!

منم گفتم چش! و این چند روز رو  کلا خونه بودم و نتونستم وبلاگو آپ کنم!

ووجی جونم دیروز برگشت! منم رفتم راه اهن دنبالش! تا واسه چند دقیقه هم که شده ولنتاینو باهم باشیم!

کمتر از نیم ساعت با هم بودیم ولی حسابی تازه شدیم!!

تازه شم دلتون بسوزه ووجی جونمااا واسم سوهان مخصوص گزی اورده انقدددههه خوشمزهههه سسسس تازه شم با حلوای ارده!!! واییی دهنم آب افتادددد!!! از همینجا از شوهرخاله جون وروجک میتشکرم!!!!

امروزم که تعطیله!!! نتونستیم همو ببینیم! ولی فردا ولنتایمونه!!!!!!! هورااااااااااااا!!!!

 

 

بازی سرنوشت

 

نمیدونم از کجا شروع کنم و حرفامو بزنم پس هرچی که به ذهنم میاد رو مینویسم.خیلی وقته سعی کردم همه ی نوشته های توی وبلاگمون مثبت باشه و از هیچ غمی حرف نزنم، نمیخواستم مثل وبلاگای دیگه که یک در میون قهرن و آشتی اینجا هم اونجوری باشه چون کارشون رو حماقت میدونستم...در حالی که میدونستم روزگار من بدتر از اوناست...

دیروز با آلیس تو سایت دانشگاه به وبلاگمون سرزدیم و اولین پست هامون رو خوندیم... اون روزا اوضاع روحی خوبی نداشتم و با دیدن آلیس که پر از جنب و جوش و مهربونی بود و شاد و سرزنده و بامحبت بودنش باعث شده بود که همه دوسش داشته باشن، احساس کردم که این همون دختریه که میتونه سرنوشت غمگین منو عوض کنه و با این همه مهربونی میتونه منو زنده کنه... رسیدن به آلیس واسم خیلی سخت بود چون بر خلاف رفتار شاد و گرم اون، من پر از افسردگی و غم بودم و حتی نمیتونستم با کسی ارتباط برقرار کنم، رفتارم سرد و بی روح و بی تفاوت بود در حالی که شخصیت من هم مثل آلیس بود ولی این شخصیت زیر کوهی از خاطرات بد دوران کودکی و ۳ سال خوردن غم دیگران، پنهون شده بود و مجالی واسه خودنمایی نداشت... فکر میکردم با رسیدن به آلیس همه چی عوض میشه و تموم گذشته ام رو با آینده ی شادی که خواهیم داشت پاک میکنم و یه زندگی پر از عشق و مهربونی رو باهم تجربه میکنیم...

وقتی بچه بودم فکر میکردم سرنوشت من همینه که تو بدترین شرایط زندگی کنم و تجربه ی تلخ ترین و دردناکترین خاطرات رو داشته باشم... چون بچه بودم نمیدونستم چه جوری باید اوضاع رو تغییر داد و با همون شرایط می ساختم و امیدی به یه ذره شادی و محبت نداشتم در حالی که همیشه به دنبال مهربونی بودم و تنها چیزی که منو جذب خودش میکرد فقط محبت بود... تا ۷ سالگی تو یه اتاق تاریک و کوچیک زندگی میکردم و اونجا تنها تفریح من این بود که عکس کوچیک یه گل سرخ با پس زمینه ی آبی رو به دیوار اتاق زده بودم و هرروز دور تا دورش رو با ناخن یا مداد گودتر میکردم و تا عکسه خوشگلتر به نظر بیاد و بعدش ساعت ها به اون عکسه زل میزدم، اون موقع ها تنبیه خطا کردن من تحمل درد داغی بود که مادرم پشت دستم میذاشت و شنیدن بد و بیراه های پدربزرگم بود و ترس از کشیدن درد کمربند دایی...بعد از ۷ سال زندگی اونجا، به یه خونه ی بزرگتر رفتیم و فکر میکردم دیگه همه چی تموم شده و زندگی راحتتر میشه ولی اونجا هم چیزی به جز در به دری نبود و کوچ کردن از این شهر به اون شهر و زندگی تو مسافرخونه ها سرنوشت من بود، سرگرمی جدیدم رفتن به پشت بوم مسافرخونه ها بود و شمردن ماشین هایی که از خیابون میان و رد میشن...دوران مدرسه نه میتونستم با کسی دوست بشم و نه میتونستم با کسی بازی کنم چون تا اون موقع با کسی بازی نکرده بودم و مثل دوران دانشگاهی که الان هستم، یه گوشه کنار دیوار وامیستادم و بازی بقیه رو نگاه میکردم و حتی اگه کسی اذیتم میکرد جوابی نداشتم که بهش بدم... برگشتن از مدرسه هم مصادف بود با تحمل اذیت ها و فحش هایی که ناپدریم بهم هدیه میداد... کمی که بزرگتر شدم فهمیدم که آدما واسه راحت شدن از غم و غصه هاشون خودکشی میکنن و دیگه واسه همیشه راحت میشن... خوردن انواع و اقسام قرص ها و مسمویت و خودزنی با تیغ و شیشه هم بی فایده بود و قبول کردم که سرنوشت من اینه که زنده باشم و با همه چی کنار بیام...اون روزا هر شب با خدا فقط حرف میزدم و با این فکر که خدا مراقبمه میخوابیدم و بیدار میشدم... شنیده بودم که خدا اگه کسی رو زیاد دوست داشته باشه بهش سختی میده و امتحانش میکنه، منم به این جمله خیلی اعتقاد داشتم و سختی ها رو تحمل میکردم... تو سن ۱۹ سالگیم دختری وارد زندگیم شد که فقط محبتش منو جذب کرد، چون تا اون موقع کسی حرف محبت آمیزی بهم نزده بود ولی اون فقط یه دروغگو بود که احساس منو به بازی گرفت و ۳ سال بودن باهاش فقط اوضاع روحی منو بدتر کرد... بعد از اون همه سختی و بحران هایی که داشتم، آلیس رو دیدم......

گفتم که رسیدن به آلیس خیلی سخت بود چون هرچقدر که اون شاد و سرزنده بود، من غمگین و افسرده بود... ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و برای اولین بار میخواستم سرنوشت غم انگیزم رو تغییر بدم و با سرنوشتم بجنگم... میخواستم با بدست آوردن آلیس به هرچی غم و غصه هست پایان بدم و گذشته ام رو فراموش کنم...میخواستم با داشتن دختر مهربون و شادی مثل آلیس، خاطرات بدم رو از قلبم پاک کنم و زندگی جدیدی رو داشته باشم، مثل یه تولد دوباره... اوایل که با آلیس بودم، رفتار آلیس باهام خوب نبود و بهونه تراشی های زیادی داشت، چون منو نمیشناخت و شایدم آدمی مثل من براش جذابیتی نداشت... من همه ی سعیم رو کردم تا وارد قلبش بشم و خودم رو بهش بشناسونم و بهش ثابت کنم من اونی نیستم که تو ظاهر میبینه...بعد از چند ماه آلیس دیگه بهونه ها رو گذاشت کنار و گفت که عاشقم شده، گفت که خیلی دوسم داره و تا آخر دنیا باهام می مونه، گفت که ما دیگه واسه هم هستیم...اونجا بود که من به سرنوشت گفتم: بالاخره شکستت دادممممم، بالاخره غم و غصه واسه همیشه تموم شدددددد، بالاخره منم میتونم طعم زندگی پر از عشق و محبت رو تجربه کنممممم...شنیده بودم که زندگی آدم مثل یه قطاره که روی ریل سرنوشت درحال حرکته و آدم نمیتونه از این ریل خارج شه، ولی من فکر میکردم از این ریل خارج شدم و سرنوشت رو پشت سرم جا گذاشتم... هرروز که میگذشت احساس ما نسبت به هم بیشتر میشد و اختلافای کوچیکی رو هم که داشتیم از بین میبردیم و به اوج تفاهم میرسیدیم... یادمه اولین بوسه ای که بین ما اتفاق افتاد روح منو تازه کرد و حس یه تولد دوباره بهم دست داد... ما هرروز باهم بودیم و از روزایی که کنار هم بودیم نهایت لذت رو میبردیم و با امید به اینکه روز ازدواجمون هم زود از راه میرسه ادامه میدادیم و من خدا رو شکر میکردم که این نعمت رو بهم داده و نتیجه ی تحمل اون سختی ها آلیسه، اگه روزی میشد که ما همو نمیدیدم دلمون میگرفت و خدا خدا میکردم که زودتر فردا بشه و پیش هم باشیم.

حالا چند ماه گذشته و دوباره احساس میکنم دارم به سمت همون ریلی کشیده میشم که ۲۲ سال توش بودم. سرنوشت گذشتم که فکر میکردم پشت سر جا گذاشتمش داره به شدت منو تعقیب میکنه و سعی میکنه منو به همون روزا برگردونه... اونقدر با سرعت میاد که ترسش همه ی وجودمو گرفته... روزای ابری و سرد و دلگیر زمستون شدن کمکی واسه سرنوشت کهنه و پیر من که زودتر اونو بهمو برسونن... هرروز تلاشم رو بیشتر میکنم تا بتونم از دستش فرار کنم ولی اون دستش رو دراز کرده تا منو به روزای تاریکم برگردونه... آلیس هم مدتیه که تغییر کرده و دیگه خبری از اون دختر شاد و بامحبت و مهربون نیست... احساس میکنم سرنوشتم به آلیس رسیده و اونو با خودش همراه کرده تا منو به کام خودش بکشه... تنها امیدم تو زندگی عشق و محبت آلیس بود، محبتی که همیشه به دنبالش بودم و آلیس منبع اون بود... چندین روزه که آلیس دیگه حتی دوست نداره مثل سابق هرروز باهم باشیم و با اتفاقای مختلف این دیدارامون که هرروز بود به دو یا سه روز در هفته تبدیل شده... تو روزایی هم که باهم هستیم دیگه خبری از سرزندگی و شادابی آلیس نیست و همش تو فکره و همیشه ساکته و سر به زیره...روزای سرد زمستون با سردیه آلیس واسم سردتر و سردتر میشن و سرما همه ی وجودمو میگیره... من خطایی نکردم تو این مدت و مثل همیشه بودم و نمیدونم گناهم چی بوده که باید همه چی اینجوری شه... دیدن یا ندیدن منی که ندیدنش واسم عذاب آوره، براش مهم نیست... بهونه هایی که ماه ها بود تموم شده بودن، دوباره برگشتن... حرفایی که آلیس بهم میزنه قلب تازه متولد شده ی منو داره دوباره می سوزونه و شکل همون قاب شکسته ای که قبلا بود رو بهش میده...قلب من هنوز آلیس رو میخواد، قلبی که هرروز بیشتر از روز قبل شکسته تر میشه هنوزم عشق آلیس رو میخواد...تهمت ها و بد و بیراهایی که هرشب آلیس بهم میگه مثل لاقید و هوس رون و دیوونه بودن من، خوردم میکنن و قلبم رو آتیش میزنن ولی من هنوز امیدوارم...

تمام خاطراتمون اشکای چشمای منه

دیگه باید خواب ببینم دستات تو دستای منه

اما بدون با عکس تو این روزا رو سر میکنم

خیلی بدی کردی به من محاله حلالت کنم

کدوم گلایم رو بگم، خیلی ازت دلخورم

تو فکر هیچی رو نکن، من غصه هات رو میخورم

بازم خدا دل منو برای غم نشونه کرد

تو هم برو مثل همه، تنهام بذار و برنگرد

اما هنوز من چشم به در، نیستی بی تو، من در به در

نیستی ببینی که من بی تو تنهام...

همه ی غم و غصه های دنیا انگار دوباره میخوان برگردن و دوباره طعم اون گذشته ی تلخ رو بهم بچشونن... دیگه جملاتی که بهشون اعتقاد داشتم رنگ باختن و میفهمم که بعد از سختی ها بازم سختی هست و سختی... خدا سرنوشت یکی رو طوری نوشته که قابل تغییر نباشه ... توی دنیای بی رحمی زندگی میکنیم که برای دلخوشیمون چیزایی مثل  انرژی مثبت و قانون جذب رو ساختیم... به شدت حس میکنم آلیس ازم سیر شده و دلش رو زدم و خسته شده از بودن با من...آلیسی که همیشه با حرفاش ارومم میکرد حالا خودش خاطرات گذشتم رو برام یادآوری میکنه و بهم میخنده...

خیلی دلم گرفته، دیگه سراغم رو نگیر

فقط یه عکس ازت دارم بیا اونم ازم بگیر

یه روز میفهمی قدرمو اما نمیدونی کجام

بمیرم واسه غربتم، محاله این ورا بیام

یه عمره بغضه تو گلوم، یه آه سرده تو صدام

مهمون نوازی این نبود، سرنوشت من دارم میام

یادت بیاد حرفای منو، غم ها تو، اشکای منو

آخه  برات چی کار نکردم؟ زجرم میدادی دعات میکردم

یادت میاد من همونی هستم که شب ها تا صبح بیدار میشستم؟

سرنوشت خیلی بده و میگن که راه فراری ازش نیست چون از قبل نوشته شده و خروج ازش امکان نداره...این حرفو خیلیا میگن و راحت تسلیمش میشن و زندگی رو میبازن... ولی من... نمیخوام این حرفو قبول کنم و ببازم... میخوام بازم واستم... میخوام بازم مقاومت کنم و ادامه بدم... میخوام بازم سرنوشت پیر و کهنه کار و افسرده ی خودم رو شکست بدم و آینده رو عوض کنم... میخوام از زندگی لذت ببرم... نه تنهایی بلکه در کنار آلیس عزیزم... آلیس جونم... اگه بوسیدن و گرفتن دستای گرم تو لاقیدی و هوس رونیه... من میخوام لاقید و هوس رون باشمممم... اگه شاد بودن و از زندگی لذت بردن دیوونگیه... من میخوام دیوونه باشمممم... اگه دوست داشتن تو گناهه... من میخوام گناه کار باشمممم... اگه دور زدن سرنوشت و تسلیم نشدن حماقته... من میخوام احمق باشمممممم... من میخوام عاشق باشم... عاشق آلیسسسس...

بودن با تو آرزومه، حتی واسه یه لحظه

میمیرم بی توووو

من برات ترانه میگم تا بدونی که باهاتم

تو خودت دلیل بودنم، بی تو شب سحر نمیشه

میمیرم بی توووو

من عشقت رو به همه دنیا نمیدم

حتی یادت رو به کوه و دریا نمیدم

با تو می مونم واسه همیشه

اگه دنیا بخواد منو تو تنها بمونیم

واست میمیرم جواب دنیا رو میدم

با تو می مونم واسه همیشه...

 

بعد از هر ناراحتی احساس میکنم قوی تر شدم و میخوام دوباره بیشتر و بیشتر تلاش کنم... بعد از هر بار اشک ریختن، به سرنوشت لبخند میزنم و بازم ازش سبقت میگیرم... من تا آخرین لحظه ی عمرم با آلیس خواهم بود حتی اگه تموم دنیا هم بخوان جلوی من واستن، حتی اگه آلیس هرروز و هرشب بهم بدترین توهین ها رو بکنه بازم دوسش دارم و کم نمیارم... اگه بهم بگه برو بمیر، همونجا واسه آلیس میمیرم تا بدونه چقدر میخوامش... من و آلیس زیباترین روزا رو کنار هم خواهیم داشت و زندگیمون پر از عشق و احساس و محبت خواهد بود حتی اگه سرنوشت اینطور نخواد..............

 

امتحانات...فرت!

پنجشنبه ی هفته ی گذشته آخرین امتحانمون رو دادیم و به سلامتی از دستشون راحت شدیم. البته من نمیدونم چند تا شو پاس کردم و چندتاشو نپاسیدم! ولی در مورد آلیس مطمئنم که همه رو به خوبی و خوشی پاس کرده، شاگرد اول کلاسمونه خوب! همین شاگرد اول بودنش هم منو کشته، هر غر میزنه میگه تو تنبلی و درس نمیخونی. ما تو هیچ زمینه ای با هم اختلاف نداریم و در اوج تفاهم به سر میبریم ولی این درس شده آینه ی دق واسه من! آخه یکی نیس به این آلیس بگه مگه درس همه ی زندگیه؟؟ دانشگاه که تموم شد نمیدونم بهونه ای واسه گیر دادن می مونه یا نه؟! بعدشم تو این مملکت اصلا به لیسانس و فوق لیسانس و معدل کار ندارن و باید پارتی داشته باشی یا خر پول باشی تا بتونی کار درست و حسابی هم داشته باشی! موفقیت تو زندگی به درس خوندن و خرخونی نیست، به عرضه داشتن و هوش و ذکاوت آدم بستگی داره که همرو با هم دارم دیگه.(اعتماد به نفس زیاد هم دارم البته!)

تو این امتحانات که واسه من پر از استرس بودن، آلیس خیلی جاها بهم کمک کرد و اگه کمک آلیس نبود(مخصوصا تو درس روش تحقیق) یه درس زاپاس دیگه به گردنم میفتاد!! تو همین تریبون از آلیس نهایت تشکر و قدردانی میکنم و امیدوارم بتونم تو عروسیش جبران کنم و اندکی بتونم براش بندری برقصم! خلاصه یه نصیحت به همتون بکنم: اگه دانشجو هستین و درس خوندنتون در حد حلزون دریاییه، یا عاشق نشین یا اگه عاشق میشین، عاشق یه دختر خرخون و شاگرد اول بشین تا اگه هیچیم نمیشین حداقل مشروط نشین! فقط معشوق شاگرد اول یه دردسری داره، اونم اینه که هی میخواد با روش های مختلف مثل کوبیدن کتاب تو سرتون، شما رو خرخون کنه مثل خودش!

* دایی جان استرالیایی آلیس، چند روزی مهمون آلیس اینا خواهند بود و واسه همین زیاد نمیتونیم همو ببینیم و آلیس باید مهمون داری بکنه و سرش با دختر دایی خارجکیش گرمه فعلا!

* امروز خیر سرمون باهم قرار گذاشتیم تا توی دانشگاه همو ببینیم! منم به هر روشی بود خودم رو به دانشگاه رسوندم ولی آلیسی نیافتم و کل دانشگاه رو زیر و رو کردم ولی اثری ازش نبود! خواستم بهش زنگ بزنم و بگم کجایی که یادم افتاد شارژ نداره این ایرانسل! بعد از ساعتی حیرانی و جست و جو، به شهر برگشتم و یه کارت شارژ ناقابل خریدم و خواستم شارژ کنم خطم رو که دیدم بـــــــله! ایرانسل بازم قاط زده و ارور میده همش! با اعصابی داغان و زبانی مملو از نفرین به ایرانسل به خونه برگشتم و اینجا رو آپ کردم!