امتحانات با چاشنی عشق!

*از روز شنبه امتحاناتمون شروع میشه و بعضی روزا من 2 تا امتحان دارم! حدود 2 هفته قبل از امتحانات به عنوان فرجه وقت داشتیم تا خودمون رو برای امتحانات آماده کنیم. ما هم این دو هفته رو تقریبا هرروز به جز روزای جمعه باهم کتابخونه رفتیم تا درس بخونیم! ولی مگه شیطنت گذاشت؟! نیم ساعت که درس میخوندیم، یک ساعت هم به بازی و حرف زدن و خنده میگذروندیم! ولی انصافا خیلی خوش گذشت! با اینکه یه کوچولو استرس دارم ولی مطمئن هستم که این امتحانارو هم مثل امتحانای ترم پیش که با آلیس بودم، با موفقیت میگذرونیم و بعدش یه نفس راحت میکشیم و روزای خیلی خوبی در انتظارمون خواهند بود (تعطیلات عید و نمایشگاه کتاب و ...)!

*ما دو تا هم کار عملی برای امتحانات داریم! تو همین دو هفته برای انجام همین دو تا پروژه چندین بار به همون کافی نت 7تیر خودمون رفتیم تا دو تایی کارمون رو آماده کنیم ولی نشد که نشد! اصلا ما به اسم این کافی نت هم حساسیت پیدا کردیم انگار! تا اسم کافی نت میاد شیطنتمون گل میکنه انگار! تا حالا نشده ما یه بار به این کافی نت بریم و حداقل یه ربع کار درسی انجام بدیم! کافیه کمی خلوت شه تا دس به کار شیم! و ما همچنان اندر کف این دو تا کار عملی مانده ایم ...

*چند روز پیش هم رفته بودیم کافی نت تا کمی روی تحقیق من کار کنیم ولی باز آلیس طاقت نیاورد و این بار یکم خشونت به خرج داد و مُهر کبودی بر لبانم کوبید!! وقتی رفتم خونه و مادرم یادگاری آلیس رو روی لبام دید گفت:"بدجوری سرما خوردی انگار، دیگه حق نداری غذاهای ترش بخوری تا حالت کاملا خوب شه" منم که عاشق غذاهای ترش و تند و ادویه دار هستم باید تحمل کنم این وضع رو D:

*امیدوارم بعد از امتحانات با خبرای خوب بیام و وبلاگ رو آپ کنم... پیش به سوی درو کردن امتحاناتتت


زندگی یه شکلات خوشمزه است!!

نمیدونم ما خیلی خیلی خوشیم یا بقیه دچار افسردگی مزمن هستن؟؟! آخه به هر وبلاگ یا وبسایتی سر میزنم و نوشته ها یا خاطرات یا درد و دل بقیه رو میخونم به جز آه و افسوس و ناراحتی چیزی نیست! همش از زندگی گلایه کردن و از اشک و غم و غصه نوشتن. نمیدونم واقعا چرا همه افسرده هستن؟!!! مطمئنم دلیلش فقط این جریانات اخیر نیست چون قبل از این جریانات 30یا30 هم همینطور بوده! عجیبه که همه فقط جنبه ی تاریک زندگی رو میبین و حتی سعی نمیکنن یه کوچولو این همه زیبایی رو ببینن!

همه ی اینا مقایسه ای بود بین زندگی من و آلیس و بقیه ی آدما. ما زیادی خوشیم!! اصلا تو دنیا چیزی نمیتونه ما رو ناراحت کنه چون اصلا به جنبه های بد زندگی فکر نمیکنیم و اگه هرکدوممون خواست یه ذره دپرس شه فورا حالش رو خوب میکنیم!! با شنیدن یه آهنگ غمگین برعکس بقیه خندمون میگیره!! وقتی بقیه خیلی اتوکشیده و صاف و صوف نشستن و ژست آدم گنده ها رو گرفتن ما مثل دو تا گنجیشک کوچولو داریم زیر زیرکی میخندیم. احساس میکنم کودک درون ما خود ما هستیم اصلا! تو محوطه ی سرد و بیروح دانشگاه که بقیه در حال بحث های آنچنانی هستن ما یا داریم شکلات میخوریم و شیطنت میکنیم یا در حال هم زدن نسکافه و ورجه وورجه کردن هستیم! اونقدر شیطنت که دانشجوهایی که از الان دیگه شدن یه آدم 30 یا 40 ساله (همه دوست دارن زودی بزرگ شن و واسه همین خیلی ژست میگیرن و لباسای آدم پیرارو میپوشن و یه لبخند کوچیک هم نمیزنن) وقتی از کنارمون رد میشن چنان نگامون میکنن که انگار دارن دو تا بچه کوچولو  که نمیتونن دو دقیقه آروم باشن رو نگاه میکنن و تو دلشون میخوان که بیان گوشمون رو بگیرن و بگن دِهَه آروم باشین دیگه!!

البته تو شیطنت و بازیگوشی آلیس دست همه رو از پشت بسته. وقتی مثل بچه ها بپر بپر کنان تو حیاط داریم به سمت سرویسا میریم و حراست دانشگاه از دور ما رو تحت نظر داره و یه لحظه هم ازمون چشم بر نمیداره، آلیس با لبخند شیرین همیشگیش و صدای کودکانش بلند میگه که" آقای حراست واستااا واستااا میخوایم بیایم گوشتو ببریم بذاریم کف دستتتتت"!!!

به نظر ما زندگی همه چیزش قشنگه و باید نهایت لذت رو از ثانیه ثانیه هاش ببریم. تو دنیا دلیلی واسه غصه خوردن وجود نداره. همه چیز دنیا قشنگهههه مخصوصا وقتی آدم پیش عشق آتیش پارش باشه!

پس همین الان پاشین یه آبی به صورتتون بزنین و پنجره ی اتاقتون رو باز کنین و بذارین هوای خنک به صورتتون بخوره! حالا اون کوهای پراز برف رو نگاه کنین که چقدر قشنگن! اون بچه کوچولو های تو خیابون رو ببینین که چقدر شاد و خوشحال دارن میدون و چیزی از مشکلات و ناراحتی ها نمیدونن و فقط میخوان شاد باشن و بازی کنن و خوش بگذرونن، با دیدن اونا انرژی بگیرین و سعی کنین فکرای منفی رو بریزین بیرون! حالا یه آهنگ شاد نیناش ناش بذارین و یه تکونی به خودتون بدین! با کسی که دوسش دارین قرار بذارین و لباسای اسپرتتون رو  بپوشین و برین بیرون و منتظرش نذارین...!


سوء تفاهم و رمانتیکولانه!


ادامه نوشته

علامت تعجبای وروجک!!!!!

خیلی وقته که نیومدم چیزی بنویسم!! یعنی دوس داشتما ولی...

شاید به خاطر اینکه نمیدونستم چی باید بنویسم و چه جوری تعریف کنم!! اصلا چی رو باید تعریف کنم!

وقتی همه چی خیلی عالیه نمیشه توصیفش کرد!

خیلی سعی میکنی. ولی کلمه ها و جمله ها کم میارن!! و ترجیح میدی ساکت باشی و فقط لذت ببری!

حق با وروجکه! امسال نه تنها پاییزمون بلکه کل سال ۲تاییمون که از آخر بهار شروع شد و از تابستون گذشت و به پاییز رسید. رنگ رنگی و قشنگ بود!

در واقع ما ۲تایی با هم رنگایی رو تجربه کردیم که هیچ وقت تا حالا ندیده بودیم! 

با اینکه اولا رنگای تیره بیشتر بودن و هر دوی ما تو شک بودیم که رفتنی هستیم یا موندنی..

 ولی با گذشت زمان و تجربه های مختلف در کنار هم رفته رفته دیدیم و تجربه کردیم که همه چی با همدیگه بیشتر از هر موقع دیگه ای لذتبخشه! حتی کارای روزمره و تکراری!

 با هم به رنگای شفاف و تازه تر رسیدیم! و این یعنی اوج لذت از زندگی!

با این که من خیلی وقتا وروجک رو اذیت میکردم ولی اون انقد صبر و تحمل و مهربونی به خرج میداد که دیگه واقعا کم میوردم در برابر مهربونیاش و دلم میخواس فداش شم!

دیروزم یکی از اون روزایی بود که...

من نمیخواستم اذیتش کنم!

قرار شد باهم بریم کافی نت و کارای مقاله مون رو ۲تایی انجام بدیم! حدس میزدیم تعطیل باشه ولی چون خیلی دلمون واسه هم تنگ شده بود میخواستیم ۱کوچولو هم که شده همدیگه رو ببینیم!

دلم واسش ۱ذره شده بود! ولی از اونجایی که خیلی تابلو بود تو خیابون خیلی باهاش گرم نگرفتم. رفتیم که به کافی نت برسیم و اونجا حسابی تلافی ۱روزی که همو ندیدیمو درآم. ولی...

بسته بوددد!!!

و ما هیچ جای دیگه ای نداشتیم بریم!! آخه ۲تا کافی نتی که اجازه میدادن با هم بشینیم هر ۲بسته بودن!!!!
۲باره(با فاصله از هم) راه افتادیم و اون خیابونو  برگشتیم و رفتیم به ۱کافی نتی که باز بود! ولی خانومه گفت که نمیشه!!!

حسابی کلافه شده بودم!!! انقد بدم میادددد......

آخه اینم جاس ما زندگی میکنیم!!!

خلاصه وروجک پیشنهاد داد که بریم پارکمون!! شهر مرده ها بود انگار! یعنی هنوزم هست!! همه جا تعطیل!!! خلوتتت!!! کسی هم که پارک نمیره روز تاسوعا که! احساس کردم اونجا هم که بریم بمون گیر میدن!!

تاکسی هم که نبود خداروشکر! پیاده راه افتادیم و رفتیم پارکمون!! اصلا حوصله نداشتم! همش فک میکردم آخه چرا!!! به قول وروجک ما ۲تا موجود معصووووممم!!! مظلوووممم!!

رسیدیم پارک! ولی جز من و وروجک و چند تا علاف پارک که همیشه ی خدا هم اونجان. کس دیگه یی نبود! نه حتی ۱زوج!!

به وروجک گفتم:خیلی تابلو‌ إ!

ولی اون که از کلافه بودن من انرژی منفی گرفته بود و در طول راه هم چون تنها بود جند برابر شده بود عصبانی شد و مسخره م کرد و گفت که تابلو إ تابلو إ تو چقد ترسویییی!! عشق واقعی اینجا معلوم میشه ها!! میشینی کنار بخاری میگی دوستت دارم دوستت دارم! معلومه!!

بعدش عذرخواهی کرد ولی....

من تو تمام اون مدت داشتم به این فکر میکردم که چی باید بگم!!!

به حرفاش فکر میکردم......

خوب میدونستم منظورش از این حرف دقیقا چیه..

از طرفی عصبی بودم....

و از طرف دیگه بهت زده..!

همیشه میدونستم به خاطر این که ناراحت نشم ۱چیزایی رو ممکنه ۱طور دیگه بگه! یا خیلی چیزا رو نگه!

ولی....

نمیدونم چرا احساس کردم خالی از تظاهره  این حسش!  و پر شدم از حس قشنگ دوست داشتنش!

یعنی هنوزم همین حسو دارم!

دیروز میخواستم ۱چیزایی رو بهش بگم! ولی تا وقتی با هم بودیم کلمه هاشو پیدا نکردم و وقتی هم که رفتیم خونه. اس ام اس داد و گفت که همه چی تمومه! حرفی که هیچ وقت تا حالا نزده بود!

با اینکه جدی نگرفتم حرفشو... ولی وقتی شب بهش اس ام اس دادم و برای اولین بار جوابمو نداد...

کم کم با تیک تیک عقربه ها و قدم زدن دقیقه های گوشیم....

نمیدونم.... دچار تردید شدم..... نکنه چیزایی که میخواستم بهش بگم واقعا صدق داره!!

چند روز قبل رو مرور کردم....

چیزی پیدا نکردم! تا دیروز دوسم داشت!

شایدم بوده و من بی اهمیت از کنارش گذشتم!

امروز....۱چیزایی.... داره میگه که رفتارش بیخود نیس...

وروجک دل نازک و مهربونی که طاقت دوریمو نداشت و هر دفعه که دعوا میکردیم نهایتا چند ساعت طول میکشید.... حالا طوری رفته که انگار....

این دل مال اون نیس!

یعنی مال وروجک من نیس!

۱چیزایی میگه که....

شاید....

اوووووو چقد چیز نوشتم!!!

 

چیزی که میخوام بهش بگم اینه که:

از نظر من عشق پایدار عشقیه که همراه دوست داشتن باشه و منطقی باشه!

عشقی که غیر منطقی باشه محکوم به فناست!

چون مثل شعله ی آتیشیه که به ظاهر مهار نمیشه ولی شعله ش که خاموش شه طوری فروکش میکنه که انگار هرگز نبوده

 به هر حال....

من ترجیح میدم راهی که فکر میکنی درسته رو بری!

تو هیچ وقت سر علامت تعجبایی که داشتی اذیتم نکردی!

همیشه ۱طوری رفتار کردی که اصلا احساس نکردم ممکنه وجود داشته باشن...

حالا وقتشه که بهشون توجه کنی.

 شاید واقعا عشق واقعی باشه چیزی که از دست دادی! در اون صورت خوشحال میشم که به عشقت برسی!

شاید همه ی احساسی که فکر کردیم عشقه وابستگی بوده که به خاطر هر روز همو دیدنمون به وجود اومده!

میخوام بگم....

که..

تو آزادی!

من به آزادی مطلق معتقدم!

میتونی بری...جایی که میخواستی....

شاید خواستی اونجا بمونی. اشکال نداره.....

شایدم خواستی برگردی....

که در اون صورت.. من هستم...

فقط....

اگه خواستی برگردی...

دیر نکن.....