مدیریت تحول

گفت: احوال ات چطور است؟

                      گفتمش: عالی است

                            مثل حال گل!

                                حال گل در چنگ چنگیز مغول!

                                                                      (قیصر امین پور)

این روزا دنبال یه تحول اساسی ام!

گفتم تحول یهو یادم افتاد رشته ی ووجی خیلی بهش میاد! همش عاشق تحول و در نهایت رسیدن به تکامله!

درواقع ما از این نظر هم خیلی شبیه همیم هم کمی متفاوتیم.

 

خودم:

1. واقعا می خام لاغر شم! واقعا میخام حداقل 10 کیلو کم کنم! ولی نمیدونم چرا احتمالا هنوز ناخوداگاهم مقاومت میکنه! و نمیدونم کی و چطوری قراره کم کم پیش بیاد!

به نظر می رسه متابولیسم بدنم خیلی پایین باشه. که با رژیم 1 ماهه فقط 200 گرم وزن کم کردم و کم کردن واحد های غذاییم هیچ تاثیری نداشت! نمیدونم چطور ممکنه من اینهمه بخورم و بدنم بسوزونه و وزنم همینطور ثابت باشه! و همینطور کم تر و کم تر بخورم و هنوزم وزنم همین باشه!!!

منتظر جواب آزمایش می مونم! یا تیروئید کم کار دارم. که در اونصورت دوباره میرم رو رژیم و ایندفعه کم می کنم.

یا کم کار نیست و من می تونم قرص ال کارنیتین بخورم و برم باشگاه چربی هامو بسوزونم!

البته در هر دو صورت باشگاه همچنان توی برنامه م هست!

 

2. احساس می کنم لایق خیلیییی چیزام. و باید تلاش کنم تا به چیزای فوق العاده ی غیر منتظره برسم! از این که هستم راضی نیستم و میدونم که باید همت کنم! 

یکم شل و ولم. و باید یه برنامه ی سفت و سخت داشته باشم و یه تلاش و پشتکار عالی. تا به نتیجه ی عالی برسم! احساس می کنم خیلی چیزا دارم که بهشون برسم!

باید قدمای اول رو بردارم!

 

3. اولین کاری که باید بکنم اینه که برنامه ی خوابمو حتی الامکان تنظیم کنم. تا بتونم صبح برم کتابخونه! اونوقته که میتونم متمرکز فکر کنم و رو برنامه باشم!

 

4. از جایی که هستم راضی نیستم!

 

تصویر: من- ووجی- جایی که میخام باشم-با وزن ایده آل-پر از امید-با چیزای فوق العاده خوب پیش بینی نشده- همچنان در حال تلاش.

 


 

ووجی:

 بجز خودم از طرف ووجی هم از خودش راضی نیستم! احساس می کنم هدف خاصی نداره. و کارای مفیدی که انجام میده خیلییی کمه (if any!)

بجز پایان نامه ش که هیچ کاری نداره که انجام بده واسش...

یه هدف خیلی گنده ی دیگه هم داره که به نظر فقط در حد فک کردن بهش باشه. چون هیچ کار خاصی نیست که واسش انجام بده! شاید قراره خودش پیش بیاد ( که ممکنه). ولی فک می کنم هدفی که تلاش زیاد نطلبه لذت زیادی نمیتونه به آدم بده! البته من اینطوریم!

 

از اینکه بی هدف باشه و بیشتر وقت آزادش رو ندونه چیکار کنه؛ تا حدی که به قول خودش به پوچی و افسردگی برسه اصلاااا راضی نیستم!!!! فک می کنم باید واسه خودش هدفایی بسازه که واسشون تلاش کنه! حتی هدفای کوچیک!

 

نکته: کسایی که هدف دارن و واسش تلاش می کنن از بقیه ی لحظه های عمرشون هم بیشتر لذت میبرن.

 

تصویر: من و ووجی-دور اروپا-یه عالمه هیجان و لذت.

ریفرش!

سلام!

امروز تولدم بود و مثل همیشه خوش گذشت! هرچند ووجی از اینکه با وجود برادرزاده ی شیطونم تو مرکز توجه نبودم ناراضی بود ولی خوب بود و من راضیم!

مثل همیشه بهترین هدیه مال ووجی بود! یه دستبند نگین دار خوشگل!!! همون لحظه که دیدمش با اینکه اصلا قرار نبود ولی فکر کردم از اون چیزاییه که باید ووجی بهم هدیه بده و من مثل هدیه های دیگه ش سال ها عاشقش بمونم!

البته چند ماه پیش هم واسم یه تبلت خریده بود ولی چون نتونسته بود طاقت بیاره و زودی می خواست عکس العملمو ببینه تا تولدم دووم نیورد!!

از مامانم یه حلقه ی هولاهوپ که خودم میخاستم بخرم (از اون ژله ای ها) هدیه گرفتم و از داداشا پول و کلیپس و سرهمی بلوز دامن که خودم پسندیده بودم! مامان شوشو ی عزیزم هم یه کارت هدیه 100 تومنی هدیه داد که قراره بذارم رو پولام و انگشتری که دلم پیشش مونده رو بخرم!

چند روز پیشا با وروجک قاراشمیش شدیم! بعد از مدت ها خیلی غیر منتظره و برهم زننده آرامش بود! و من تمام عشق چند ساله مونو رو آب دیدم!

همه چی باهم دست به دست هم داده بود تا یه مشکل اساسی بسازه!

دوست ندارم راجع بهش خیلی حرف بزنم. نتیجه ش این بود که ووجی دوباره عشقش رو بهم ثابت کرد و این خیلییییی شیرین بود!!!! با اینکه کاری که واسه ثابت کردن عشقش میخواست انجام بده عملی نشد، ولی برگشتن دوباره ی حس آرامش و امنیت کنارش با خلوص نیتی که داشت لذت بخش بود! البته قراره تو چند ماه آینده عملی کنه! و من خیلی خوشحالم! هم واسه اون چیزه! و هم از اینکه دوباره بهش اعتماد دارم!

همیشه فکر می کردم همه چی اونقدر کامله که می ترسم یه طوری بشه یا یه چیزی منو از وروجک بگیره! و همیشه به خودم قول می دادم که تا جایی که میتونم به هیییچچچچ چیزی این اجازه رو ندم و همیشه با تمام وجود پیش هم بمونیم!

اتفاقات این چند وقت (که من ازش بی خبر بودم) باعث شده که بدونم زندگی ما هم در اوج کامل بودن دچار بالا و پایین میشه و مشکلات خاص خودش رو داره! و برای همیشه خوب بودنش باید تلاش کنیم! هر دومون!

ولی این منو نگران نمی کنه! چون می دونم ما از پسش بر میایم!

امروز که روز تولدم بود. با وروجک به همدیگه قول دادیم! قول دادیم که همیشه ی همیشه تا ابد به هم وفادار بمونیم و عاشق هم باشیم و همه چی رو باهم بسازیم! سعی کنیم همیشه تو آرامش زیاد و روتین زندگی یادمون باشه که چقد برای همدیگه مهمیم و تصور کنیم یک لحظه نداشتن همدیگه رو! یادمون باشه که اگه نکته ی منفی ای داریم به همدیگه گوش زد کنیم تا حل بشه و باهم همدیگه رو بسازیم!

شاید این اتفاقا یه دکمه ی ریفرشی بود که بدونیم رابطه مون بطور دیفالت کامل نیستو باید خودمون هواشو داشته باشیم!

این روزا ووجی درگیر پروپوزال و از گشنگی این ماه خسته س!

منم حرکت به سوی هدف بزرگم رو با قدم های کوچیک شروع کردم! باید همت کنم! قدم های زیادی پیش رو دارم که باید با قدرت بردارم!

پس فردا عیده!

عید همه مبارک!

بهار

من همیشه عاشق بهارم! بهار من از اسفند ماه شروع میشه و همونطور که تو پست قبل گفتم از 10 اسفند به بعد دیگه رسما واسه من بهاره!

عید امسال اولین عیدی بود که خونه موندیم و هیچچ جا نرفتیم. از بس سال پیش تو ترافیک شیراز موندیم و فقط خسته ی مسافرت شدیم که تصمیم گرفتیم مسافرت امسال رو محول کنیم واسه بعد از عید.

مخصوصا که قرار بود دایی اینا هم بیان شهرمون و ببریم بگردونیمشون. پس حوصله مون سر نمی رفت. روزهای اولشو صرف دید و بازدید و بقیه شم گشت و گذار و خوش گذرونی با دایی اینا می کردیم!

و اماااا! درس پارسال این بود که عید مسافرت نریم.

درس امسال: هیچ وقت تمام عید رو خونه نمونید و مهمون دعوت نکنید!

درواقع اصولا عید باید وقت مناسبی می بود برای بودن در کنار یه مهمون ویژه و گشت و گذار. ولی! این مهمون ویژه مثل آهنربا کلی آدم جمع کرده بود. و اون مهمون ویژه به همراه هیات همراه یه لشکر میشد که این منو خیلی عصبی می کرد!

از طرفی یه لشکر مفهموم ویژه رو محو می کنه! و از طرفی دیگه! کی میخاس از اونهمه آدم پذیرایی کنه!؟

درس دوم:

از همون اول فکر همه جارو بکنید!

وقتی از اومدنشون مطلع شدیم پیشنهاد دادیم که دسته جمعی بریم مسافرت! ولی اونا قصدشون موندن بود نه مسافرت!

پس واسه کمتر از یه هفته اومدن. موندن. مامان حسااابی خسته شد. و فردای 13 بدر رفتن!!!

کلا نمیگم بد گذشت. ولی می تونست خیلی بهتر باشه.

البته ناگفته نماند که می تونست خیلی هم بدتر باشه. اگه مهمون ویژه با اونا می رفت!

حداقل 2و3 روز بیشتر موندن و ما درک کردیم وجودشون رو!

درس سوم: واسه یکم بهتر شدن بدتر نکن!

هدف من از دعوت و اصرار به اومدنشون تو عید واسه این بود که 1باره دیگه هم 1ماه بعدش دوباره بیان شهرمون و بیشتر باهاشون باشیم!!!!! که نتیجه کاملا برعکس بود! عید خوب باهم نبودیم و بعدش هم فرصت نکردن که بیان!!!!

البته در مجموع کع بخوام بگم. کلا خوب بود و خیلی خوش گذشت!

و وروجک خیلی راضی بود! و من از این قضیه فوق العاده خوشحال بودم و چند برابر بهم خوش می گذشت!

خداحافظی مون مصادف شد با نمایشگاه کتاب! و خیلی خوب بود که دسته جمعی رفتیم نمایشگاه! اولین بار بود و خیلی تازه!

حرف های دیگه هم دارم! اصولا اومدم اون حرفا رو بگم! که دیدم باید از بهار شروع کنم! بقیه پست بعد. چون مثل کریستوفر* که نمی تونست غذا های باهم قاطی شده رو تحمل کنه, منم به پست های قاطی شده علاقه ای ندارم!

 

*شخصیت اصلی و راوی کتاب "داستان عجیب سگی در شب".

 

اسفند!

تو اون 2روز با عمه ووجی رفتم خرید و بیرون و بهم بدنگذشت راستش!!!

4شنبه دایی نا اومدن (از بلاد کفر) و ما صبح ساعت 3:30 رفتیم فرودگاه!

حس خوبی بود!

حس جدیدی بود که قبلا هم شبیهش اتفاق افتاده بود! (و همین قشنگتر و عمیق ترش می کرد.)

اومدیم خونه و تا 9-10 صبح حرف زدیم و اگه دایی نا هستی* رو نمی بردن دکتر (واسه حساسیتش) و ما از فرصت استفاده نکرده و نمیخابیدیم، دیگه کل روزو بیدار بودیم!

5شنبه داداشی نا با ووجی اومدن و بقیه ی اونایی هم که 4شنبه نیومدن ملحق شدن و جاتون خالی شلوغ پلوغی بود که...

دایی مثل همیشه خوش صحبت و خوش خنده تعریف می کرد!
از هر دری سخنی!

خاطره های قدیمی...

بیشتر خنده دار...

و تا آخر شب که خیلیا رفتن، یه گردی تشکیل دادن و همه شون از خاطره های واقعا خنده دار مشترکشون می گفتن!

خیلیییییی وقت بود همچین جمعی نداشتیم! و شاید اگه بهونه ی اومدن دایی نبود هیچ وقت دیگه هم اونطوری دور هم جمع نمی شدیم. خیلی خوب بود. بازم حس غریب آشنای خوبی بود!!!

جمعه صبح همه ی دایی ها و داوطلبا بسیج شدن و به کمک ووجی شتافتند و با خوش شانسی یه ماشین خوب نصیبمون شد!
2روز بعدش هم معطل انجام شدن کاراش با این سیستم اینترنتی ایرانی که از دستی کند تره شدیم!

هر روز صبح ساعت 8 بالا سره دایی بودیم که پاشه برن کارای ماشین انجام شه! و اینگونه بود که سیریش نام گرفتیم. که به نظر من لقب خوبی هم هست تو این دوره زمونه!

حتی وقتی ما برگشتیم شهرمون دایی رو موظف کردیم که بقیه ی کارامونو انجام بده! دلش خوش بود ما بریم راحت میشه! خخخخخخخ

تو این چند روز دایی و ووجی بزنم به تخته باهم مچ شدن!

دلمون واسه شلوغیا و خندوندنای دایی تنگ شده!

امروز براش بلیط گرفتیم که عید بیان!

امیدوارم بتونیم یه کاری کنیم که حسابی بهشون خوش بگذره!

با شروع اسفند و کم کم تموم شدنش بهار من داره شروع میشه! شادترین روزا منتظرمن!!!

راستییییی! روز دفاعم فردای سالگرد ازدواجمون بود! همیشه اواسط اسفند به بعد بهترین روزای من اتفاق می افتن! چون تهران بودم و بعدش هم شلوغ پلوغی کیک نخریدیم! هرچند ووجی کلی لباش واسم خرید واسه کادوی ازدواجمون. در اولین فرصت کیک می خریم!

دفاع!!!

دستامو تو

دستات بگیر

آغوشتو باز کن برام

بیا و با

نوازشات

دنیا رو آغااززز کن برااامم

------------------------------

و من دوباره برای همیشه پیش وروجک برگشتم! یعنی ووجی اومد و منو برگردوند!

هفته ی پیش جلسه ی دفاعیه م بعد از روز ها مسقت و سختی و دوری و آلودگی و 1 ماه سرماخوردگی و خلاصه همه ی چیزای استرس زا و اینا برگزار شد و تمو شد و آخییشششش رفت!!

خیلی دوس نداشتم که خونواده م بیان واسه دفاعم. چون به نظرم اونطوری انگار خیلی مهم بود! که نبود!

البته به انرژی زیادی نیاز داشتم و می دونستم تنهایی می پکم!!!

عمه ووجی رو یادتونه!؟ بهترین گزینه می تونس باشه!!

ازش ممنونم که برنامه شو ست کرد و اون روزو باهام بود!

روزمو با اسمسس های پرانرژی مامانم از ستاد روحیه دهی شروع کردم! پیشنهادش این بود که 2تا چماقدار ببرم، تا کسی چیزی گفت دااننگگگگ(کلمه ای از برادرزاده فینگیلم) بزنه تو کله شون!

با عمه ووجی هم هماهنگ کردم. دقیقاااا همونطوری شد که فک می کردم! با آژانس رفتم دنبالش و قبل از دیدنش خنده هام شروع شد. وقتی دیدمش اولش خیلی ذهنم پرش داشت و با اینکه خیلی سعی می کردم پیشش باشم ولی شاید فقط 50% موفق می شدم!

از همون لحظه ی اول دلقک بازیاش شروع شد و تا نیمه ی راه که رسیدیم خیلی حس بهتری داشتم! راهی که همیشه خیلییی طولانی بود خیلی زود تموم شد و رسیدیم.

همه چی رو بدو بدو 2تایی آماده کردیم و 1ربع قبل از شروع دفاع همه چی آماده بود.

ولی متاسفانه اساتید تو نمازخونه تو مجلس ختم مامان یکی از اساتید بودن و نیم ساعت اول تو استرس و بعد تو بلاتکلیفی و بعد دوباره تو استرس بودم! ساعت 1:10 بود و ساعت 1:30 تو سالن کلاس اخلاق اسلامی بود! هیچ سالن دیگه ای هم خالی نبود!

اونقدر استرس گرفته بودم که راضی بودم کنسل شه! واسه ارائه کاملا آماده بودم ولی از سوالایی که قرار بود بپرسن می ترسیدم! چون وقت نکرده بودم یه دور دیگه دقیق دقیق کارمو بخونم. یا سوالارو پیش بینی کنم.

ساعت 1:15 با اومدن اساتید جلسه شروع شد و کلاس اخلاق رو بردن یه کلاس دیگه!

با اینکه خیلی آماده بودم جمله ی اول که بارها شب تا صبح و صبح تا ظهر تو ذهنم تکرار می شد رو شک داشتم وقت گفتن!

چند لحظه طول کشید تا بهتر شدم و چند دقیقه ی اول دهنم خشک خشک بود. فکر می کنم به نیمه های ارائه م که رسیدم دیگه تقریبا نرمال شدم. میگم تقریبا چون هنوز حرفام کاملا خوداگاه نبود و ذهنم پرش داشت.

تموم شد و سوالاشونم پرسیدن و نمره رم اعلام کردن که خب از انتظارم کمتر بود ولی راضی بودم.


تمام مدت عمه ووجی داشت ازم فیلم می گرفت و مهربون و پرانرژی نگاهم می کرد و فرض همه رو که می گفتن نمی تونه دلقک بازی در نیاره و خراب می کنه نقض می کرد!!!!

اولش که وارد دانشکده شدیم کلی از خودم و خودش عکس گرفتیم!

آخرشم با هیات داوران عکس گرفتیم و دوباره خودمونم عکس گرفتیم!

خیلی خوشحالم که اونطوری که میخاستم شد.

بقیه ی روز هم درست همونقدری که فک می کردم باحال بود!

تا شب با عمه ووجی بیرون بودیم و کلی بهمون خوش گذشت. وقتی برگشتیم انقددددرررر خسته بودیم که تو ماشین خواب بودیم و نای حرف زدن نداشتیم!

تو کل روز ووجی بهم نه اس داد نه زنگ زد. می دونستم واسه اینکه راحت به کارام برسم اس نمیده. هرچند می تونست بهم انرژی بده اسمسش و دوس داشتم یه سراغی بگیره. ولی خب اوکی بود واسم.

شب با اینکه خیلییی خسته بودم ولی تا ساعت 3و4 خوابم نبرد از خوشحالی.

برنگشتم شهرمون. چون قرار بود دایی 2روز بعدش بیاد و ووجی و مامان اینا میومدن تهران.

دوس داشتم اون 2 روز رو پیش ووجی باشم ولی خب ماشین نداشتیم و ووجی گفت خسته میشی بمون ما میایم.

. . .

آرامش!!!

چقدرررر آرامش خوبه!

چقدر خوبه صبح چشماتو باز کنی و تو همون جای همیشگی باشی و غلتی بزنی و به زور از جات پاشی!

کارای روزمره تو انجام بدی! فکر نهار کنی و بعد به کارای روزمره ی همیشگیت برسی! با بیخیالی چند قسمت سریال ببینی و وقتی هوس کردی چند صفحه ای کتاب بخونی!

با عشق پشت در قایم شی تا از راه برسه و بعدش با کلی انرژی خستگیشو در کنی!

چقدر آرامش خوبه!

چقدر آرامشی که تو روزمره گی ها گم شده و تو گاهی یادت میره قدرشو بدونی قشنگه!!!

قرص ضد استرس

احساس عجیبی دارم. یه جور حس بی قراری همراه بی حسی و کرختی. عمیقا متناقض!

باید یه کاری کنم. آروم و قرار ندارم! از طرفی حس هیچ کاریم ندارم!

اعتیاد فقط فیزیکی نیست. می تونه روحی روانی هم باشه. و من معتادم. به آرامش!

آرامشی که منبعش اونه! و حالا ندارمش! بی قرارم. قلبم تالاپ تولوپ می کنه. نفسام نصفه نیمه س. یه چیزی هست تو من! انگار یه بچه ی شیطون داره تو من توپ بازی می کنه. تالاپ تولوپ!

می دونم باید کارامو انجام بدم!

مثل یه قرص آرامش. یه جور قرص ضد اضطراب و استرس.

شاید یکم عجیبه!

سعی کردم. موقتی میشه. ولی دوباره بر میگرده!

باید زودتر 1شنبه 2شنبه شه.

راضی نیستم.

نمی تونم باشم.

میخام تموم شه!

من آرامشمو میخام. قرصمو میخام.

کارام مونده!

کلافه ام!

میفهمم حال معتادای تو خماری رو!

بددد میفهمم!

من و قورباغه هام!

3تا جمله ی خیلی قشنگ از برایان تریسی

develop the habit of eating your frog first thing each day!

if you have to eat 2 frogs, eat the ugliest one first!

 if you have to eat a live frog, it doesn't pay to think and watch for long! 

!?

just bored!
i dont know what im doing with my life! or what i will do!

addicted to a routine full of nothing life!

i need to think and i know it wouldnt work!

just keep evading! whatsoever!

تولد ستاره!

چند روز پیشا تولدم بود!

به پیشنهاد ووجی مامان اینا رو دعوت کردیم و شب دور هم جمع بودیم!

ووجی کادوشو 1 ماه پیش بهم داده بود و خیلی منتظر هیجان نبودم! ولی همین که تولدم بود و دوستام دونه دونه حتی کسایی که انتظارشو نداشتم بهم اسمس می دادن! خوب بود!

عصری باهم رفتیم کیک و یکم میوه خریدیم و جو گرفته بود و خونه رو حسابیییی تمیزکاری کردم! هنوز کلی تمیزکاری دیگه مونده و میخام با ووجی تا آخر ماه رمضون خونه رو دسته گل کنم! چون قراره مهمون بیاد! بعله!

شب همه چی خوب بود!

حالا کادوهام!!!!!

مامی ووجی با اینکه اصلااا انتظارشو نداشتم و فکر می کردم نمیدونه واسم کادو فرستاده بود! اونم از نوع نقدیش!! و به مقدار کافی!! به به!

مامی خودم هم نقدی حساب کرد و من اینو دوس داشتم!

بی پولی یک ماه گذشته منو حسابی پول دوست و خسیس کرده!!!! و من اونقدر این روزا دلم خرییددد میخاادددد!!! ولی دریغ! فقط می رم نگاه می کنم و تا یه چیزی واقعاااا به دلم نچسبه نمی خردمش!!!

داداش کوچیکه به پیشنهاد مامان 2ست پیتزاخوری کوچیک و بزرگ خریده بود! اینم خیلی دوست داشتم چون  خیلی وقت بود قصد داشتم بخرم!

داداش بزرگه هم یه تونیک هدیه داد که اینم قصد داشتم بخرم! منتها من آستین دارشو میخاستم!!! و این آستین حلقه ای بود!! و فقط خونه ی خودمون میتونم بپوشم!! ولی خب دستشون درد نکنه!!

خوب بود! راضی بودم! ولی مثل همیشه خیلیییی هیجانی نبود! چون همیشه بهترین کادوهامو وروجک میده! و خب من قبلا کادومو که خیلی هم خوب بود گرفته بودم و خرجشم کرده بودم! خب هیجانشو اون موقع داشتم دیگه!!!

دیگه اینکه!!!!! اینو بگممم!!!

مامانم اینا از شله زرد خیلیییی راضی بودن و می گفتن با اینکه شله زردای نذری رو کم میخورن اینو که یه قابلمه بود تا ته خوردن!!! مامانم که اصلا شله زرد دوست نداره این دومین شله زردی بود که خورده بود!!!

خاله ووجی هم دقیقا حرف مامی اینا رو زده بود به وروجک!!

با این حساب فک کنم بقیه هم خوششون اومده!

اینو نمیتونم جور دیگه تفسیر کنم جز اینکه: چون شله زردم نذری بود و اولین باری هم بود که نذری میدادم اینطوری شده!!! واقعا واسم عجیب بود! انگار مزه ش عوض شده بوده!!!

دیشبم خواب دیدم که قراره یه عده برن مکه و یه فرد مهمی بود توی اون جمع!! گفتن داره تصمیم میگیره کی نذری بپزه! و اون خانوم که بهش  می گفتن "مادر" گفت که نذری رو آلیس بپزه!!! من شاخ دراورده بودم! هم خیلیییی دوس داشتم این کارو بکنم هم می دونستم که نمی تونم یه دیگ غذا بپزم که!!! بابا گفت که آلیس نمی تونه! و من خب می دونستم که نمی تونم! و با اینکه خیلیییی دوس داشتم بگم این کارو می کنم, نگفتم!!!

جالب بود! فک کنم باید نذری بدم!

شله زرد!!!!

وروجک ما کلا شله زرد دوست داره و با اومدن ماه رمضون چند روزی بود که هوس شله زرد کرده بود! از اونجایی که این دور و ور خبری از نذری نبود هفته ی پیش یه بسته ی کوچولوشو خریدیم 2 تومن! که کیفیت همچین خوبی هم نداشت! امروز که باز با ووجی بیرون بودیم باز شله زرد دیدیم و دلمون خواست ولی قرار شد موقع برگشت بخریم که نشد! همیشه همینطوریه! وقتی بخوای یه کاریو موقع برگشت انجام بدی جور نمیشه!

وقتی رسیدیم خونه تصمیم گرفتم هنر به خرج بدم و شله زرد درست کنم! ظاهرا کار سختی نبود!

رفتم کلاب خریدم و اومدم دست به کار شدم! فکر کردم که اگه یکم زیاد بشه هم بد نیست! به مامی ووجی و مامی خودم هم می دیم!!! ولی چشمتون روز بد نبینه! 5 تا پیمانه برنجی که ریختم یه قابلمه ی گنده شد! با یه قابلمه کوچیک! طبق دستور پیش رفتم و همه چی خوب بود!!

به مامی ها قابلمه ای شله زرد دادیم و به پیشنهاد من یه کاسه هم به همسایه بغلی دادم!

واسه ی خاله ووجی هم بردیم و ووجی خسته و طبق معمول شاکی بود! منم یکم خسته بودم راستش!

خب ووجی حقم داشت!! هنوز خودش نخورده بود!!!!

بالاخره 12 رسیدیم خونه و نشستیم باهم بخوریم که دیدم یکمی بیشتر از اون که فک میکردم شیرین شده!!!! خوشمزه بود ولی بعد از چند تا قاشق حسابییی دلمونو زد و نتونستیم دیگه بخوریم!!!

همه چیزش خوب بود!!!! خوشرنگ و خوش عطر و خوش طعم بود!!! نمی دونم چرا اینطوری شد! بی احتیاطی کردم!!! تازه بردم به همه هم دادم!!!! یکمی ناراحتم راستش!!! ولی خب کلا بد نبود! تجربه ی خوبی بود! شما هم حواستونو جمع کنید و خودتون همه چی رو تست کنید بعد اضافه کنید! مثل من جوگیر نشید!

گربه ملوسی

اون روز فامیلای ووجی به بهونه های مختلفی نیومدن مهمونی و از شما چه پنهون منم که خیلییی خسته بودم ناراحت نشدم! به هر حال ما وظیفه مونو انجام دادیم و همه چی هم آماده بود!!


این روزا شدیدا برنامه ی خوابیم بهم ریخته و تا صبح بیدارم و تا ظهر خواب! امروز از ظهر که پاشدم تا شب نخوابیدم دیگه به امید اینکه شب بتونم بخوابم!


فردا صبح قراره با مامان و مامانی ساعت 7 پاشیم و بریم بانک و من اینو دوس می دارم! من عاشق تازگی صبحم!!!! بعدش هم قراره بریم بگردیم و خرید هم بریم و من اینو هم دوس می دارم! فقط فک کنم حسابی خواب آلود باشم!


قرار بود 4شنبه با مامانی بریم تهران  و من از چند روز پیش همینطوری هی هی دلم گرفته بود و واسه ی ووجی تنگ می شد!  امروز قرار شد تا جمعه بمونه مامانی! و خب از این که چند روز بیشتر پیش ووجی ام خوشحالم!


چند روز پیشا پول لازم بودم و قلک خرسی مو بریدم!! خوب پر شده بود به نسبت مدت پول جمع کردنش!


امروز هم سر رام یه قلک گربه ملوسی که شبیه گربه های اشرافی خریدم! امیدوارم که توش زود زود زود پر از پول بشه! در حال حاضر وضعت مالی قابل تعریفی نداریم! و خب باید تا می تونیم صرفه جویی کنیم!


دیگه اینکه فهمیدم که چند تا از همکلاسی ها هم ترم 5 ی اند و بسی خوشحال شدیم که تنها نیستیم! به قول شکسپیر: misery seeks company! بعله!


فقط امیدوارم امیدوارم امیدوارم که تو خونه ی مامانی که نت و ابزار بازیگوشی ندارم بتونم یکم به کارام برسم حداقل شروع کنم خوندن مقاله های پایان نامه مو!!!



مهمونی در مهمونی!

دیروز ظهر از خواب بیدار شدم و رفتم سراغ ژله ها تا تکمیلشون کنم! که دیدم چشتون روز بد نبینه! همه ی ژله بستنی اومده بود رو سطح! و خب یکنواخت بود! ولی خب آب دریا که اونقد کدر نمی شه که!!! ژله شو ریختم دور و  رفتم 2تا ژله آبی دیگه خریدم و سریع ریختم و گذاشتم ببنده!


اون یکی ژله م یکم زیادی بسته بود ولی هرطوری بود دندونارو کردم توش. یه نهارسریع درست کردم و با وروجک خوردیم. ووجی رفت خوابید و منم بعد از مرتب کردن آشپزخونه  استخون ماهی ها رو در اوردم و خوابوندمشون تو مایه.بعد رفتم سراغ ژله آبی و تزیینشو تکمیل کردم!


تا ساعت 5 مرغمو گذاشته بودم که ووجی دیگه بیدار شد. اتاقو جارو کشید و ظرفارو شست و تو مرتب کردن اونیکی اتاق کمک کرد. کم کم شیوید باقالی مو گذاشتم و ظرفای در اومده رو شستم.


خیلی سریع ساعت 6.5 شد و مامی اس داد که داریم میایم.( قرار بود مامان و مامانی زودتر بیان که کمی باهم شب نشینی کنیم) تند تند بقیه خونه رم مرتب کردم که دیدم رسیدن! ووجی رفت تا ما راحت باشیم!


مامی که اومد کلی کمکم کرد. برنجمو شسته و نمک روغن زده بودم و تو پلوپز هم ریخته بودم!!!!! ولی باز هم چشمتون روز بد نبینه هرچی گشتم سیمشو پیدا نکردم! نمی دونم از اول روش نبوده یا تو جعبه ش دور انداخته بودیم! یا....

طبق معمول داداش زبل خانم زحمتشو کشید و پلوپز مامان رو از خونه اورد!


سالادمو تقریبا درست کردم که دیدم پنیر فتا نداریم! تو همین موقع داداش بزرگم اینا اومدن با فینگیلشون. منم بعد از شربت دادن بهشون رفتم پنیر بخرم که ووجی رو جلو در دیدم! ساعت 8:45 بود.


بقیه مهمونا هم ساعت 9 اینا بود که رسیدن. دو رنگ شربت (نعناع و انجیر) درست کردم.

زودی زودی مامان ماهی ها رو سرخ کرد و من هم سالادو تکمیل کردم و میگو ها رو سرخ کردم! غذاهای دیگه رم گذاشتیم گرم شد ووجی جونم همش آشپزخونه بود و ظرفارو از تو کابینتا در اورد و چید و بالاخره ساعت 9:35 همه چی آماده ی سرو بود.


یکم ماهی ها زیادی سرخ شده بودن و به نظرم یکم دیر شد ولی خب خوب بود و همه چی تکمیل بود!


بابابزرگ اولش گفته بود که آش نمی خوره! بعد که یکم خورده بود گفته بود وای چه خوشمزه ست و باز هم سوپ خواسته بود! و ما خیلی خوشحال شدیم!


همه می گفتن چقد تدارک دیدی و خلاصه چیزی کم نبود. خودم فقط یکم سوپ خوردم و سالاد خوردم و میل نداشتم به غذا. همه سیر سیر شده بودن و کسی جا واسه دسر نداشت. از طرفی همه پایه چایی بودن بعد از غذا. واسه همین اول چایی و شیرینی که کسی نخورد و بعدش ژله بردیم و بعدشم میوه که باز کسی نخورد چون همه خیلی سیر بودن!!! وقتی گفتم هندونه ببرم همه گفتن نهههههه!!!!! :)) ولی خب خودم خیلی هندونه دلم می خواست!

مامان و زن داداشم همه ی ظرفارو شستن و دیشب و امروز جابجا شون کردیم و خونمون شد مثل دسته ی گل! 

ووجی نازگلم حساااابیییی خشته شده بود! این دفعه خیلیییی کمکم کرد! میسی ووجی! منم از اونجایی که عادت به مهمونی دادن ندارم خسته شده بودما! 


گفتم حالا که خونه مرتبه و میوه و شیرینی هم داریم پس فردا( یعنی فردا سه شنبه) هم مامان و خاله و مامبزرگ ووجی رو دعوت کنیم! که ووجی اولش گفت خسته ایم و بعد موافقت کرد! اینجوری بود که ما فردا شام هم مهمون داریم! خاله ووجی نمیاد و فقط مامان و مامبزرگ ووجی هستن!


امروز عصری رفتیم نمایشگاه گلللللل!!!! و من بعد از مدتتت هااا قصد کردن, بالاخره 3 تا کاکتوس خوشگلللللللل خریدم! قبلش 2 تا گلدون همینطوری خریده بودم چون خیلییی خوشگل بودن!  وقتی گل خریدیم 1 گلدون دیگه هم خریریم و آقا گل فروش گلدونارو واسمون عوض کرد!


حالا ما 3 تا کاکتوس خیلی خوشگل داریم!!! که عکساشونو فردا میذارم!


از نمایشگاه یه سر رفتم خونه مامانم و از اونجا هم رفتم خرید واسه فردا!!


فردا هم زرشک پلو با مرغ می پزم با شاید ماهی! سوپ سفید نمی پزم چون مامبزرگ ووجی چربی داره و واسش خوب نیس. بجاش سالاد ماکارونی درست می کنم که تنوع هم هست واسه خودمون!


خلاصه جو مهمونی گرفته و دارم فک می کنم کسی جانمونده باشه که دعوتش نکرده باشم! :))


عکس غذاها و ژله ها تو ادامه ی مطلب!

ادامه نوشته

نظر میخام غذایی! آخ چقده بلایی!

فردا مهمون داریم!


برای دسر قصدم ژله آکواریومی بود و با هزاااارررر زحمت پاستیل هاشو تهیه کردم!!! ووجی خسته بود و داداشی زحمت کشید و منو بر رفاه, ولی دریییغغغغغغ!!! نداشت پاستیل کوسه! از یه سوپرمارکتی خریدیم!


اومدم یکم مدل بدم بهش! یه لایه ژله بستنی ریختم و گذاشتم کمی ببنده! ولی افسوووسسسس! که انگار زود ریختم و اون ژله  بستنی تجزیه شد و اومد رو سطح ژله آبی! خب اشکالی نداره! ولی ژله بستنی ش خیلی خوشمزه بود!  دلم یکمی سوخت!


حالا تا فردا صبح صبر می کنم و بعد شروع می کنم به تزیین! عکسشو می گیرم بعدا میذارم! یه ژله س دندان مامان بزرگ هم میخام درست کنم که اونم عکسشو میذارم! محض خنده ست!


واسه پیش غذا, با اینکه خودم با نظر هلیا جون موافق بودم که بجای سوپ تو هوای گرم سالاد ماکارونی بهتره, ولی چون مامان و وروجک هردو موافق سوپ بودن نظرم عوض شد! و خب هوا هم کمی خنک شده و خب نهایتا کولرو می زنیم!


مرغ و هویچ و جو پرک سوپم رو پختم تا آماده باشه و فقط قارچ(که خورد شده هم هست) و سس سفیدش بمونه! (در حد نیم ساعت)


مرغ و ماهیمم آماده گذاشتم و فقط باید استخون ماهیارو در بیارم و تو مایه بخوابونم!


سالادو نمیدونم چیکار کنم! سالاد شیرازی؟ کلی وقت میخاد! و خب من کاهو یا کلم هم ندارم!


صبح باید میوه هارو بشورم و هندونه رو قاچ کنم! که خنک شه تو یخچال! ژله هامم تکمیل کنم!


باید اتاقم مرتب کنم و جارو هم بکشم!


می تونم میوه هارو بشورم و خشک که شدن بچشنم که خیالم هم راحت باشه!


دوست دارم واسه بابابزرگم که زاده ی شماله یکمی باقلا قاتوق هم درس کنم! ولی خب زحمته دیگه! تازه شیوید باقالی با مرغ هم احتمالا دوست داره دیگه! نه؟


زیتون پرورده هم درست کردیم 2و3 روز پیش و یکمی ازش مونده! اونم میارم! یه ذره هم ماست چکیده داریم که میارم! گفتم ماست چکیده یادم افتاد کاش برانی بادمجون یا کرفس درست می کردم!!!

سالاد یونانی خوبه نه؟ یه بار با ووجی رفته بودیم یه فست فود گرون قیمت! و اونجا سالاد یونانی داشت! اندازه ی یه ظرف یه بار مصرف کوچولو! و اونو میداد 5 تومن! من خسیس بازی دراوردم و نخوردیمش! چون توش گوجه خیار و چیزای ساده داشت و من گفتم می تونیم تو خونه درست کنیمش! اونو درست کنم چطوره؟

سفره م چی کم داره یعنی؟؟

هوم؟

امروز خیلی روز خوبی بود! از دیشب کلی ذوق و شوق داشتم و امروز صبح خیلی زود 10:44 از خواب بیدار شدم! مامانی ساعت 12:40 رسید و من تا ساعت 7 که وروجک اومد دنبالم اونجا بودم! با ووجی رفتیم بازار  و من اونجا یه نیم ست خیلیییی خوججل دیدم! که یه وقت اگه پول دستم اومد قراره برم انگشترشو که خیلی بهم می اومد بخرم!


آخجون آخجون فردا عروسی دختر دایی مامانمه و ما هم دعوتیم!  من شدیییید دلم عروسی می خواست!!


از طرف دیگه سدیییید تو فکرم! تو فکر فردا! فردایی دورتر!!!! حس می کنم کم کم استرس داره میاد سراغم! و من متفکر تر و متفکر تر می شم! مخصوصا با حرف وروجک! که هرچند مثل همیشه به جای تشویق جنبه ی تنبیه داشت ولی واقعیت داشت!!!!


ولی خب فک کنم این باعث نشه که فردا از عروسی لذت نبرم! برعکس فک کنم تاثیر مثبت هم داشته باشه و خیلی بیشتر هم بهم خوش بگذره! چون من همیشه عاشق این استرسا بودم!!


پس بیشتر بهش فک می کنم و فک می کنم!


مامانی چند روزی اینجاست و قراره برای اولین بار بیاد خونه ما! و من تصمیم دارم همه رو باهم یکی کنم و باهم دعوتشون کنم خونمون شام.


حالا به نظرتون چی درست کنم؟ 2 جور خوبه! یه چیزی که هم واسه داداش و زن داداش خوش اشتها م خوب باشه! و هم واسه ی مامانی که سنش بالاتره و چربیش هم یه کمکی بالاست!


من خودم فک می کنم شیوید باقالی پلو با مرغ* خوب باشه!! با شاید ماهی! و سوپ سفید مجلسی! ولی اینطوری خیلی سخته ها! 3 جور میشه و منم که تاااازه ه ه عروووس! :)) تازه گازمونم 4 شعله ست و به زور 3تا چیز روش جا شه! ماکروویو مونم که به خر خر افتاده نمی دونم چشه ماکروویوش کار نمی کنه!!

اگه غذای خوب و مجلسی و درعین حال آسون سراغ داشتین. یا اکه ایده ی مهمونی خوب بلدین بهم بگین خیلییی خوشحال میشم!

----------------------------------------

* غذای مورد علاقه ی من

اکسیژن

واااییی! خدایا! دارم می ترکم! چرا نمی تونم یه جا بشینم و درس بخونم؟ همش فرار کردنم میاد!!! هنوز 5 دیقه نشده که بازی کردم و خوراکی هم که کلا دور و ورمو پر کرده! نهار بگی دارم, میوه بگی دارم! چایی بگی؛خیار گوجه آجیل کیک و کلوچه شکلات همه چی دارم! تازه نیم ساعت هم خوابیدم!


طوری نیس عادت می کنی کم کم! همیشه همینطوری بودی بار اولت که نیس که!


2:55 دقیقه ست به ساعت گوشی! نیم ساعت دیگه بخون. بریم نهار! خوبه؟


هوم؟ قبوله!


اوایل که رفته بودم خوابگاه. با خودم فک میکردم اونجا خوب میشه فک کرد و تو خلوت حتی کتاب نوشت. این اوایل که میکم همون چند لحظه ی اول بود که وارد یه محیط کاملا جدید شده بودم که هیچ وقت قبلا توش نبودم و از این تجربه ی جدید خیلی خوشحال بودم. با غروب خورشید همچنان این حس ادامه داشت چون هوا حسابی خوب بود و محیط خوابگاه تو شب یه جور دیگه بود واسم.


از طرفی اولین شبی بود که یه جای غریبه تو یه شهر دیگه اونم تنهای تنها بودم!!


کم کم که اون فضا تکراری شد و ساعت به نیمه شب رسید و من مجبور شدم برم تو اتاقم تازه بغض گلومو گرفت! مثل بچه هایی که چند ساعت از مامانشون دور موندن میگفتم: من وروجکمو میخام!!! ولی اون رفته بود و من مجبور بودم حداقل چند روز اونجا بمونم! وای چقد بد بود!!


اون حسی که فک می کردم تو خوابگاه ایجاد میشه و منو به نویسندگی وا میداره هیچ وقت ایجاد نشد! تنهایی من بدون وروجک عمییققق تر از اونی بود که بشه گاهی سر از توش بیرون اورد, نگاهی به دور و ور و اون تنهایی انداخت و بعد دوباره رفت توش! من غرق شده بودم!!! غرق!


و مثل کسی که تو شوک یه حادثه ی بد باشه تا مدت ها  تلاش هم نمی کردم که بیام بیرون! چون نمی دونستم چمه! روز ها و ماه ها می گذشت و من شاگرد تنبل کلاس بودم! همش فک می کردم کم کم درست میشه و من به خودم میام و بعد همه چی میشه همونطوری که میخام! ولی روز به روز بدتر و بدتر میشد!!


برگردیم به حالا:

اون موقع که واسه کنکور می خوندم. وقتی دیگه تو دور افتاده بودم و ساعت های زیادی تو کتابخونه بودم. عصرا که وروجک میومد دنبالم که بریم پارک, احساس می کردم دارم خفه میشم! انگاری اکسیژن کم داشتم! نمی تونم توصیفش کنم! و من عاشق این حس بودم.


چون به این معنی بود که اونقدی که می تونستم درس خوندم و به اینجام رسیده! اون موقع فقط وروجکو می خاستم و هوای تازه ی پارک!تا عمیییییقققق نفس بکشم و ریه هام پر از اکسیژن تازه شه! و حسابی از بودن با وروجک انرژی بگیرم!


این یادم افتاد چون یه ذره پیش هم یکمی اونطوری شدم! به همین زودی و با 3 ساعت تو کتابخونه بودن, که شاید از توش 2 ساعت مفید دراد! خب بد هم نیست! این یعنی شروع! و من همیشه عاشق شروعم!!!!

 

قهریم! پایان نامه طلسم شده! چقد بده همه چی!

قهریم!


اصلا وضعیت جسمانی خوبی نداشتم! بنابراین امروز نرفتم کتابخونه!!!! چه بدددددددد!!!!!!!


اصلا چشم آب نمی خوره که به این زودیا من بتونم کارپایان نامه مو  تموم کنم! حتی با یه ترم اضافه!!!!! حالا چیکار کنم!!!!!؟ کاش منم می تونستم مثل بچه های دیگه برم بمونم خوابگاه و اراده ی نوشتن داشته باشم!!!!


خوش به حالشون!!!! که می تونن!


کاش لااقل یه دوست پایه داشتم که باهاش می رفتم کتابخونه! به مهر... دوست دوران کارشناسیم که اون زمان با هم می رفتیم کتابخونه اسمس دادم! ولی هنوز جواب نداده! کاش پایه باشه!


اصلا یه جور بدی گیر کرده پایان نامه ی شروع نشده م! نمی دونم چطوری شروع کنم و ادامه بدم!!!


وااااااااییی چقد بده ه ه همه چیییی!!!!!

مرسی وروجک!

امروز خوب بود! دوس داشتم! ساعت 11:30 با صدای ووجی که اومده بود خونه کارای اینترنتی شو  انجام بده بیدار شدم. تا 12.5 نهار درست کردم و 12:45 بالاخره از خونه در اومدم و رفتم به سمت مقصد مورد نظر! رفتم دیدم درش بسته س! توسط یه خانم دیگه که اومده بود و پشت در بود فهمیدم که استثناءا همین امروز بسته س!!! :)) حالا بعد عمری ما همت کردیم رفتیم کتابخونه ها!!!!!


این کتابخونه هه خیلی کتاب خونه ی تمیز و پر نوریه! منم که به نور حساسسس!!! خلوت و دنج هم هست! تنها بدیش اینه که داخل شهر نیست. خب خوبی هم حساب میشه این!!!


اون یکی کاملا برعکس اینه! یعنی وسط شلوغی و ترافیکه! و خب همیشه شلوغه و قدیم ساخته و خیلی هم تاریکه! خوبیش اینه که روبروش یه پارک گنده ه ه س! که تو رفت و برگشت از توش رد می شم!


خلاصهههه! راه افتادم رفتم سمت این دومی! که خب یه خوبی دیگه هم داره اونم اینه که نزدیک محل کاره وروجکه! :)


فرم و لیست مدارک گرفتم و رفتم نشستم! فک کنم ساعت 2 اینا رسیده بودم که تا یه نگاهی به کتابا و فهرستشون انداختم و به چیزایی که قرار بود بخونم فک کردم ساعت 2:45 شده بود!


انتظار داشتم خیلی زودتر برگردم خونه و بی تابی کنم. ولی اینطور نشد! حتی شروع کردم به خوندن و یه فصل از الیس و 1 درس از فرانسه خوندم! یه نگاهی به مقاله های پروپورالم انداختم. ساعت شد 5:15. رفتم باشگاه. و 7:35 برگشتم خونه! ووجی تازه بیدار شده بود! کلا امروز روز پرباری بود! :)


کاش بتونم همینطوری پیشرفت کنم و به سطح مطالعه ای که میخام برسم!


مرسی وروجک! که امروز نهارو تنها بدون من خوردی! من قدرتو می دونم! اونجا هم همش به فکرت بودم! یاد اون روزا افتاده بودم که می رفتم کتابخونه و عصرا میومدی میرفتیم پارک!! بیشتر از همیشه دوست دارم! :*


از شنبه!

من بالاخره می خام یه کارایی بکنم!!! انشاالله از شنبه! وقتی انجام دادم و موفق شدم میام اینجا می نویسم!

پدربزرگ رفت!

دستان پیر و مهربانش دستان سرد و کوچکم را رها کرده اند...

بغضی نشکفته در سینه ام لانه کرده که با هیچ تلنگری جز شنیدن دوباره ی صدای پر مهرش شکوفا نمی شود... 

توان غم دوباره ی گم کردن پدری دیگر را قلب رنجورم ندارد...

کاش هرگز دستانش را در همهمه ی روزمره گی هایم رها نمی کردم.. 

وروجک

غروب خوشید!!

دلم گرفته است. . .

مرهم غم های تیره ام فرسنگ ها فاصله گرفته است...

و من با اندوهی سرد

غروب سرخ خورشید را تنها وخسته نظاره گرم ...

وروجک

پرنده!

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را بر روی پوست کشیده شب می کشم..

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست"

از هر دری سخنی!

خب! بگم؟

بسم الله رحمن رحیم

تعطیلات خود را چگونه خواهید گذراند!؟


خب ما بالاخره بعد از کلی شور و مشورت و شیرین و بحث و پس از کلی تغییر عقیده بالاخره تصمیم گرفتیم واسه یه تعطیلات بریم سمت غرب!

راستش دودل بودیم که بریم تهران گردی یا سمت سرعین و ارومیه و اینا! که فک کردیم خب اونور صفاش بیشتره و مامان اینا رو راضی کردیم که باهم بریم!


از طرفی من تا 22 ام باید خوابگاه رو تخلیه کنم والا بساطم تو خیابونه!!!  واسه همینم وقتی برگشتیم من هفته ی بعدش و بعد از روزی که وقت دندون پزشکی دارم باید برم تهران! تستی رو هم که واسه پایان نامه م لازم دارم بخرم!  فک کنم کلا 22 ام تاریخ مهمیه!!! چون اتفاقا تو همین روز تاریخ این دوره ی باشگام تموم میشه و من تا اون موقع باید 4 جلسه ی ناقابل هم رفته باشم!!! یکمی کارام بدوبدویی شده! واسه منه تنبلی که ماهی یه بار 1 کار انجام میدم!!!


قضیه ی اون پستای خوددرگیری هم این بود که! راستش من از استراحت زیادی خسته شدم و فک میکنم دیگه بسمه و باید شروع کنم و کارامو کم کم انجام بدم!!! ولی خب چون خیلییی واسم سخته, همیشه همینطور بوده استارتم دیر می خوره, با کمبود اراده مواجه ام! واسه همینم همیشه قبل از اینکه کار جدی (اقدام) رو شروع کنم دچار افسردگی میشم! و این افسردگیه س که منو به عمل وا میداره! یه چیزی مثل این: وای چرا من هیچ کاری نمی کنم پس! چرا به پوچی رسیدم! و اینا! و بعد این وقتی به نقطه ی اوج برسه اقدام شکل می گیره!!! حتما می دونید چی دارم میگم!


ولی خب تصمیم گرفتم فعلا دیگه راجع بهش صحبت نکنم و بجاش از مسافرتم حسابییی لذت ببرم تا وقتی برگشنم کارمو شروع کنم!!!!!! کاشکی بشه!

پس یه 3,4 روزی نیستم تا برگردم!


تعطیلات بهتون خوش بگذره!

 

آلیس خود درگیر!!!

بس کن دیگه!

کم کم دارم از ملامیت و آروم برخورد کردن باهات خسته میشم! بهتره خودت کم کم از تو لاکت بیای بیرون یه کاری کنی! یه نشونه ای بدی! خسته شدم از دستت! اونقدی که میتونم تهدیدت کنم! این دفعه به زور متوسل میشم میدونی! همیشه همینطوریه! من تا یه چشمه واست نیام تو جدی نمی گیری! می دونی که چقد سخته چشمه اومدن!!!!!! واسه همین همیشه از این سو استفاده میکنی و تا آخرین قطره ی امید از زمان استفاده می کنی و تسلیم نمی شی! بس کن!!!!!!

شاید نباید بنویسم که خالی نشم که گوله شه فشرده شه فسرده شه یهو بترکم و تو اون ترکیدنه توام بترکی و یه شروع بی مقدمه شکل بگیره!!!!

شایدم باید بنویسم و هم باهات یه مذاکره ای کرده باشم, همم اینکه بدونم چیکار قراره بکنم. این غولی که واسه خودم ساختم رو تجزیه ش کنم به مراحل کوچیک! و بدونم دقیق کجام! و طبق اون چشامو ببندم و پیش برم!

می دونم همه ی اینا حرفه و فرسنگ ها با عمل فاصله داره! فرسنگ ها نه؟ چندین متری که فاصله داره؟؟ تا وقتی شروع نشده همه ی اینا "قبل از اقدام" محسوب میشن و این یعنی هیچچی! یعنی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده!!!!!

باید تمرین کنم تا بتونم اون چشمه هه رو بیام! من خودم خوب خودمو می شناسم!!!! میدونم چی کم دارم!!!! یه کلمه ی 5 حرفیه!

ا

ر

ا

د

ه

قبول دارم کم دارمش! بدستش میارم!

باید یکم خود آزار شم! از بس خودخواه بودم و لوس کردم اینو که دچار این بی 5 حرفی شدم!

آره! اذیتت می کنم که بدونی چه مززه ای داره!! واسه این کار از ووجی جان هم کمک می گیرم! میدونی که چقدررر خوب می دونه که چی اذیتت می کنه!

 تا اطلاع ثانوی, همینه که هست!!

مامن دنج!

خب من دلم میخاد بنویسم! ولی خب نمیدونم چی! شایدم دوس  ندارم! خب حتما که نباید هرچی که می نویسم شرح حال باشه که! نه؟ خب الان یکم طبع ادبی به خرج میدم یه چیزی می نویسم!


تو با منی یا من؟

لحظه لحظه  این ذهن خسته

در تکاپوی دايم رهایی از هجوم قطره قطره های سوزنی تغیر

جان دگر می گیرد

باشد که راه دگر نپوید!

در مامن دنج, روح دگر نجوید و...

از صبح دگر نگوید!

تا کی؟



افسردگی پیش از اقدام*

دیروز که بلاگفا قطع بود از بد حادثه من دچار افسردگی پیش از اقدام* بودم و شدیدا به این نیاز داشتم که بنویسم! و خب نشد دیگه! دیروز اینو خیلیییی دوست داشتم. آهان در ضمن منظور از تو توی این قطعه "اقدام" هستش.

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود;
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام !
و همچنان
          به نرده های ایستگاه رفته
                                     تکیه داده ام ...

----------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن. *pre-action depression کاملا من درآوردی هست این عبارت. بعدا توضیح میدم یعنی چی!

چقد کار! به یه برنامه نیاز دارم!

چیز خاصی جز روزمرگی ها  واسه نوشتن ندارم ولی خب دوست دارم بنویسم!

از ماکروویو مون بهره برداری کردیم و حالا با منوی غذای ایرانیش شده دستیار همیشگی آشپزیم! حرف نداره! با وروجک توش جوجه. کیک و مرغ یریون درست کردیم که حرف نداشت! یه بارم من وقتی وروجم خواب بود توش کباب مایتابه ای درست کردم که خیلییی خوب شد! من عاشق طعم های متفاوتم و این چیزیه که اون بهم میده! پس خیلی دوسش دارم!

آهان! گفتم تو باشگاه ثبت نام کردم؟ و چقددرررر انرژی بهم میده هر دفعه؟ خب خیلی خوب پیش میره و من تا حالا 6 جلسه رفتم و همه حرکاتو خیلی خوب یاد می گیرم! عزم کردم که کلی وزن کم کنم و ایده آل شه وزنم! و این دفعه هرچقر هم بهم بگن چاق شو و لاغری و از این حرفا هرگز زیر بار نخواهم رفت!

آهان, دوهفته پیش به مدت 6 روز تهران بودم و قرار بود با استاد راهنمام صحبت کنم و دیگه به عنوان آخرین فرد کلاس پایان نامه مو شروع کنم! که خب چندین ساعت طبق معمول منو کاشت و.... حالا اینا مهم نیست! تو اون مدتی که اونجا بودم! یه روز با عممه ووجی ( یادتونه اولین کسی بود از خونواده ووجی که منو دید؟ و اون موقع اوایل دوستیمون بود؟ این همون عممه ووجیه! 2 سال هم از من کوچیکتره و وقتی ما باهم دوست بودیم خیلی باهامون همکاری می کرد و همیشه یه کاری می کرد یه عالمه بهمون خوش بگذره) رفتیم نمایشگاه گل! و بعدش واسه رفع خستگی تو چمنا نشستیم و حرف زدیم و حرف ردیم و.... بعله بازم حرف زدیم! هر لحظه حرفامون جالب و جالب تر می شد و ما به یه نکته ی جدید تر راجع به خودمون و شباهتمون به همدیگه پی می بردیم! از اون روز به بعد باهمدیگه خیلییییی بیشتر صمیمی شدیم و همش دوست  داشتیم باهم دیگه حرف بزنیم! از وقتی که برگشتم هم اون تبدیل شده به یه دوست خیلی خوب و...

تو مدتی که اونجا بودم ملالی نبود جز دوریه همسر! هرچند دلم واسه قلمبه شدن احساسمون واسه هم خیلی تنگ شده بود و اونم فرصت خوبی بود!  آخه مارو از روزمررگی دور می کرد و مارو به دلتنگی هایی که 1 سال بهش عادت کرده بودیم برمیگردوند!

این روزا احساس می کنم که چرا من هیچ کاری نمی کنم و شدیدا حس اینو دارم که یه کاری بکنم! فک کنم دیگه به اندازه ی کافی استراحت کردم!! دیروز از جهاددانشگاهی باهام تماس گرفتن که تابستون کلاس بدن بهم! و خب من دودلم! و خب قضیه این نیست! قضیه اینه که من خیلیییی خوشحالم که زنگ زدن! چون منو به خودم اوردن و من فهمیدم واییی چرا من هیچ کاری نمی کنم!!! پس چه برم یا نرم ازشون خیلی ممنونم! قصد دارم ادامه ی کلاس فرانسه مو برم تا وقتی که کلاس آلمانی به حد نصاب برسه!

و خب مصمم شدم که کم کم کارامو انجام بدم! و واسه این کار یه برنامه ی منسجم میخام که تحت هیچ شرایطی زیرش نزنم!!

آهان به یه ناظر هم نیاز دارم که نذاره از برنامه خارج شم!

خیلییی کارا باید انجام بدم!!! ریویو پایان نامه! طراحی تست ها! اجراشون تو چند تا کلاس مختلف تو تهران و اینجا! مقاله!کلاس فرانسه! آلمانی! اوخ اوخ فایلای سوسیو! باید برنامه داشته باشم!

 

2 ماه زندگی مشترک

حدود 2 ماه از آغاز زندگی مشترکمون میگذره و من و ووجی به خیلی چیزا عادت کردیم. به خونمون به خانوم و آقای خونه بودن! و به زندگی شیرین 2 تایی! این 2 ماه روزای رنگی و جالبی واسمون بودن! فک میکنم هردومون ازش لذت بردیم و میبریم. گاهی از هم میپرسیم: نظرت راجع به این 1 ماه 2 ماه ... چیه!؟ بعد نارضایتی ها و رضایتی ها مشخص میشه و ..

این روزا با اینکه به جز کارای خونه تقربیا کار دیگه ای انجام نمیدم ولی روزای قشنگی هستن واسم پیش ووجی! کلی استراحت می کنم و خستگی 2سال گذشته از تنم بیرون میره!

خبر جدید اینکه از امروز باشگاه میرم و عزمم رو جزم کردم که طبق خواسته ی ووجی وزن کم کنم و مانکن شم! فک کنم بهم بیاد. امروز اولین جلسه مونو خیلیییی دوست داشتم چون خیلییی پر انرژی و مهیج بود.

راستی 2 روز پیش اولین مهمونای خونمون رو که عمه و پدربزرگینای ووجی بودن و از تهران اومده بودن تجربه کردیم! خب کمی تا قسمتی خیلی سخت بود و من خیییلییییی خسته شدم! با اینکه کار زیادی هم نکردم و مامی جونم تو پشت صحنه خیلی کمکم کرد. همه چی عالی و خیلی خوب نه ولی خب فک کنم خوب بود! حداقل دسته گل به آب ندادم!

فقط 2 روز موندن و عمه خانوم که تقریبا با من همسنه و درواقع دوستمه کلیییی کمکم کرد!!!! مرسی!

تو روزای آینده قراره برم تهران و راجع به شروع پایان نامه م با استاد راهنمام صحبت کنم. سری به مامانی (مامبزرگ که تو روزای دانشگاه همخونم بود) بزنم و برگردم به آغوش پرمهر ووجی جان تا گرمم کنه!!!! :))

با اینکه همیشه یکی از چیزایی که اردیبهشت ماه رو واسم خواستنی میکنه نمایشگاه کتابه ولی امسال سعی میکنم و نمیرم!!! حیفففف!

خب اینا روزمرگی های زندگی مشترکمون بود تو این 2 ماه! بعدا عروسیمونم مینویسم!


سلام زندگی!

سلام

بالاخره همه چی به خوبی و خوشی, همونطوری که انتظارشو داشتیم تموم شد و الان نزدیک یه هفته س که من و ووجی تو خونه ی قشنگ خودمون داریم 2 تایی زندگی می کنیم.

هنوز خیلی چیزا نامرتبه و هنوز کلی کار و خرید داریم!

عروسیمون رویایی بود! همه چی فوق العاده بود! اصلا فک نمی کرم انقد دوستش داشته باشم!

از آرایشم گرفته تا مراسم و مهمونا و ...

با اینکه انتظار داشتم خیلیییی خسته بشم ولی تا آخرین لحظه پر انرژی بودم و از لحظه لحظه ش لذت بردم!

قبل از عروسی خیلیییی خسته بودم و کلی استرس هم داشتم. ولی تو روز عروسی با خودم گفتم: واقعا ارزششو داشت!!! خیلی سختبود ولی واقعا می ارزید!

خدارو شکر!

تو چند تا پست بعدی سعی می کنیم همه چی رو شرح بدیم.

مرسی که بودین!

مخصوصا صبا (عجب با شکوه است عشق) قدیمی ترین دوستمون. ممنون.

شمارش معکوس تا عروسی

چند روز بیشتر تا رسیدن روز موعود باقی نمونده و با نزدیکتر شدن این روز به یاد موندنی تپش قلب هامون محکم تر و استرس و کارامون بیشتر میشن و از طرفی روزا سریعتر و سریعتر می گذرند!

گاهی از ایده اینکه کلا عروسی بگیریم پشیمون میشم و به این فک میکنم که می شد به پیشنهاد وروجک آنتالیایی بریم و عروسی رو کلا بیخیال شیم!

عروسی گرفتن تو این دوره  زمونه خیلیییی سخته! خیلییییییی!!!!

از هزینه های سرسام آور و تشریفات بیجا و مراسم بیخود گرفته تا تعداد فرمالیته ی مهمونایی که تحمیلی ان!

خیلیییی سخت و طاقت فرساست! خیلی!

گاهی یه شیرینی هایی داره! ولی ای کاش می شد اینقد در بند مراسم و تشریفات نبودیم!!!! اونقدی که عروس و دوماد بیچاره به جای اینکه فکر خودشون باشن و برای شروع زندگی مشترک آماده شن, از مدت ها قبل زیر فشار کارا و سختی ها پژمرده بشن!

امروز صبح دستبند طلام گم شد! به قول وروجک قبل از عروسی این چیزا پیش میاد!

این روزا و ساعتا فقط دلم می خاد ته خوبی و خوشی تموم شه و راحت شیم!! فقط خوب تموم شه!!

خدایا!

حالا از فردا و پس فردا سیل مهمونای راه دور رو هم که ماجرایی ان واسه خودشون باید پذیرا باشیم!

خدای من! خونه شلوغ و پر مهمون و سر و صدا! و این برای من یعنی به هم خوردن آرامشم!

بنده خدا مامانم! که همیشه یه تنه حریف اون همه مهمون میشه!

بنده خدا مامانامون!!!! گریه م گرفته براشون!

هر 2تاشون سرما خوردن!! و همچنان کلی کار واسه انجام دادن دارن!

منم در شرف سرماخوردگی بودم یا هستم! که البته امیدوارم رفع شده باشه!

امروز مامان و بابا و ووجی با کمک من, بقیه کارای خونه رو کردیم و انشالله کار زیادی تو خونه باقی نمونده!

دیگه طاقت و تحملم تموم شده!!!! واقعا دیگه نمی کشم!

من آدم آرومی ام که اصلا طاقت استرس و بی آرامشی رو بطور مداوم ندارم!

حس و حالام با هم قاطی شده!

گاهی احساس می کنم حال و هوای عید داره فضای بیرون!

بعد حس عروسی می گیرم!

کودک احساسم سردر گم میشه گاهی!

نمی دونه واسه کدوم شاد باشه و بالا و پایین بپره!

چه خوبه که نموند واسه هفته های آخر اسفند!

الهی شکرت!

کاشکی هوا همینجوری آفتابی بمونه!

از اون روزی که تو خونه مون سرما تو وجودم نشست همش احساس لرز داشتم!

چقد هوای آفتابی رو دوست دارم!

بچه ها واسمون دعا کنید!!

شمارش معکوس شروع شده!