کلیییی چیز واسه نوشتن هست و کلی کار واسه انجام دادن و کلی فکر برای پردازش!!!!هفته ی پیش یعنی 1شنبه 23بهمن که رفتم تهران, از صبح تا ساعت 3 ظهر دم دفتر استاد راهنمای عزیز سبز شدم!!!! و بعدش راهی خرید و خونه ی مامانی* شدم. کلی زنگ و اسمس زدم به استادم ولی جواب نداد!!! تو افکار خودم غرق بودم که شب اسمس داد و گفت که پروپوزالمو خونده و راضیه و میتونم برای دپارتمان کپی کنمش! منو میگی؟؟ تو پوشت خودم نمی گنجیدم!!! با اینکه 2 ساعت تا دانشکده راه بود ولی فرداش دوباره رفتم دانشکده و خیلی خوش شانسانه ادیت کردمش و کپی گرفتم و بردم گذاشتم تو باکس استادا!!
چند تا از بچه ها رو تو این 2 روز دیدم و فهمیدم که اکستند شده مهلت تحویل پروپوزال و قراره طی جلسه ی 7 اسفند تصویبشون کنن! و خب من خیالم راحت شد که من دیگه کاری ندارم!
درست 1 هفته تهران بودم و تو این یک هفته کلیییییییییییییی خرید کردم! هرروز صبح با کلی امید و آرزو و انرژی مثبت می رفتم و شب با کلی خرید و خسته برمیگشتم خونه ی مامانی!
از این 1 هفته 1 شبش رو هم خونه ی عمه ی وروجک بودم و کارتای عروسی رو 2تایی و با تلاش بسیار تا 4 صبح مونتاژ کردیم!
ووجی هم اینجا چند تا کار انجام داده بود!
خوشحالم از اینکه تو این 1 هفته من تو تهران و ووجی تو اینجا کارامونو پیش بردیم! با اینکه از هم دور بودیم! ولی اونقد سرمون شلوغ بود و شور و شوق داشتیم که کمتر حسش کردیم!
دیروز صبح با عمه ووجی* رفتیم ادکلنی که خریده بودیم رو عوض کردیم و ظهر برگشتم. با قطار 2 طبقه! چون پردیس نبود!!! و خب یکی از تصاویر حک شده تو ذهنم ایجاد شد که.....
یه خانم و آقایی صندلی جلو ما نشسته بودن! فک میکنم آقاهه یکی از منفورترین آدمایی باشه که تو ذهنم حک شده!
اولش چسبیده بود به خانمه و هی یه چیزایی رو تو گوش خانمه که باهاش قهر بود زمزمه می کرد و اونم هی پسش می زد! چه ریگی به کفشش بود خدا داند!!!!
تا اینکه من همونجوری خوابم برد!!! ولی چشتون روز بد نبینه با سرو صداهای عجیب آقاهه از خواب پریدم!!!! مثل شیرفرهاد سرفه های محکم بلند و ناگهانی میزد که تو کل سالن می پیچید!! بعد با صدای بلند با اطرافیانش و اون خانمه صحبت می کرد!!! مثل اینکه باهاش آشتی کرده بود! اونقد از رفتارای بی فرهنگانه ی این آقا عصبی شده بودم که منتظر فرصتی بودم که بهش بگم آرومتر!!!!
تا اینکه رفت!!!! تو دلم گفتم بری دیگه بر نگردی! و من باز خوابم برد! 2 ساعت بعدش که بیدار شدم هنوز نیومده بود و 2باره وقتی با دادوهواراش بیدارم کرد فهمیدم سرو کله ش پیدا شده!!!! و خانمه 2باره قهر بود!! که 2,3 ساعته کجا بوده!!!
وای که چقدر نفرت انگیز بود!!!!!!
و اما بگم از وضع و اوضاع دانشگاه! امروز 30 بهمن, آخرین مهلت فرستادن مقاله به یکی از استادامون بود! و من تا امروز صبح 1 کلمه هم ننوشته بودم!!!!!
تا شب کلی تلاش کردم تا بچه ها رو با هم هماهنگ کنم تا تمدید کنیم وقتشو! ولی نشد که نشد!!!!
دست آخر طی یه عملیات انتحاری یه فکری به کله م زد بدین مظمون که:
یه ایمیل به استاد زدم. و بیخیال بچه های دیگه شدم! بهش گفتم که هفته ی دیگه عروسیمه و پروپوزال داشتم و اینا! و ازش خواستم چندروز تمدید کنه مهلتشو!! و درآخر کارت عروسیمو از 2 نمای مختلف واسش ضمیمه و ایشون رو هم به عروسی دعوت کردم!!!
از اونجایی که خیلی استاده خوب و فهمیمی هستن امیدوارم که کارساز باشه!!!
واسم دعا کنید و انرژی بدید که جواب بده!!!!
هنوز کلی کار مونده! و خب امیدوارم همه چی خوب پیش بره و بدو بدو کارامونو انجام بدیم!
الهی شکر!!!!
*مامانی: مامان بزرگ فوق العاده مهربون و عزیزتر از جانم. که امسال 1 هفته درمیون چند روز پیشش بودم و باهم زندگی کردیم. آشنایی قریبی با چایی داره و تو این مدت پیشش زندگی آروم و 2نفره رو یاد گرفتم!
*عمه ووجی: وقتی میگی عمه, ناخوداگاه تصویر یه آدم زمخت 40-50 ساله میاد تو ذهن آدم! ولی خب عمه ووجی ما, 2 سال هم از من کوچیک تره. و اولین کسی هستش که از خونواده ی ووجی منو دید! پرانرژی و مهربونه و ما رو خیلی دوست داره! ما هم اونو دوسش می داریم!