سلام زندگی!

سلام

بالاخره همه چی به خوبی و خوشی, همونطوری که انتظارشو داشتیم تموم شد و الان نزدیک یه هفته س که من و ووجی تو خونه ی قشنگ خودمون داریم 2 تایی زندگی می کنیم.

هنوز خیلی چیزا نامرتبه و هنوز کلی کار و خرید داریم!

عروسیمون رویایی بود! همه چی فوق العاده بود! اصلا فک نمی کرم انقد دوستش داشته باشم!

از آرایشم گرفته تا مراسم و مهمونا و ...

با اینکه انتظار داشتم خیلیییی خسته بشم ولی تا آخرین لحظه پر انرژی بودم و از لحظه لحظه ش لذت بردم!

قبل از عروسی خیلیییی خسته بودم و کلی استرس هم داشتم. ولی تو روز عروسی با خودم گفتم: واقعا ارزششو داشت!!! خیلی سختبود ولی واقعا می ارزید!

خدارو شکر!

تو چند تا پست بعدی سعی می کنیم همه چی رو شرح بدیم.

مرسی که بودین!

مخصوصا صبا (عجب با شکوه است عشق) قدیمی ترین دوستمون. ممنون.

شمارش معکوس تا عروسی

چند روز بیشتر تا رسیدن روز موعود باقی نمونده و با نزدیکتر شدن این روز به یاد موندنی تپش قلب هامون محکم تر و استرس و کارامون بیشتر میشن و از طرفی روزا سریعتر و سریعتر می گذرند!

گاهی از ایده اینکه کلا عروسی بگیریم پشیمون میشم و به این فک میکنم که می شد به پیشنهاد وروجک آنتالیایی بریم و عروسی رو کلا بیخیال شیم!

عروسی گرفتن تو این دوره  زمونه خیلیییی سخته! خیلییییییی!!!!

از هزینه های سرسام آور و تشریفات بیجا و مراسم بیخود گرفته تا تعداد فرمالیته ی مهمونایی که تحمیلی ان!

خیلیییی سخت و طاقت فرساست! خیلی!

گاهی یه شیرینی هایی داره! ولی ای کاش می شد اینقد در بند مراسم و تشریفات نبودیم!!!! اونقدی که عروس و دوماد بیچاره به جای اینکه فکر خودشون باشن و برای شروع زندگی مشترک آماده شن, از مدت ها قبل زیر فشار کارا و سختی ها پژمرده بشن!

امروز صبح دستبند طلام گم شد! به قول وروجک قبل از عروسی این چیزا پیش میاد!

این روزا و ساعتا فقط دلم می خاد ته خوبی و خوشی تموم شه و راحت شیم!! فقط خوب تموم شه!!

خدایا!

حالا از فردا و پس فردا سیل مهمونای راه دور رو هم که ماجرایی ان واسه خودشون باید پذیرا باشیم!

خدای من! خونه شلوغ و پر مهمون و سر و صدا! و این برای من یعنی به هم خوردن آرامشم!

بنده خدا مامانم! که همیشه یه تنه حریف اون همه مهمون میشه!

بنده خدا مامانامون!!!! گریه م گرفته براشون!

هر 2تاشون سرما خوردن!! و همچنان کلی کار واسه انجام دادن دارن!

منم در شرف سرماخوردگی بودم یا هستم! که البته امیدوارم رفع شده باشه!

امروز مامان و بابا و ووجی با کمک من, بقیه کارای خونه رو کردیم و انشالله کار زیادی تو خونه باقی نمونده!

دیگه طاقت و تحملم تموم شده!!!! واقعا دیگه نمی کشم!

من آدم آرومی ام که اصلا طاقت استرس و بی آرامشی رو بطور مداوم ندارم!

حس و حالام با هم قاطی شده!

گاهی احساس می کنم حال و هوای عید داره فضای بیرون!

بعد حس عروسی می گیرم!

کودک احساسم سردر گم میشه گاهی!

نمی دونه واسه کدوم شاد باشه و بالا و پایین بپره!

چه خوبه که نموند واسه هفته های آخر اسفند!

الهی شکرت!

کاشکی هوا همینجوری آفتابی بمونه!

از اون روزی که تو خونه مون سرما تو وجودم نشست همش احساس لرز داشتم!

چقد هوای آفتابی رو دوست دارم!

بچه ها واسمون دعا کنید!!

شمارش معکوس شروع شده!


همین امشب!

من همین الان!!! همین الان شروع می کنم بقیه اینو می نویسم!!! و قول می دم همین امشب تمومش کنم هرچی هست! بسم الله رحمان رحیم!

یه قول دیگه!

استاد جواب ایمیلمو نداد, و خب بد هم نبود! نمره هارو چک کردم! ننداخته تم! خب اینم خوبه!

خوشبختانه بچه ها هم چندتاشون هنوز واسش نفرستادن! و مثل اینکه قراره همه با هم شنبه بفرستیم واسش!!

اصلا حس و حال نوشتن ندارم!

خسته ام!

خیلی خسته ام!

اونقد خسته ام که دوست دارم چند هفته بعد از عروسی فقط استراحت کنم!!!!

نمی دونم روحم خسته س! یا جسمم! یا ذهنم!!!

شایدم هر 3 مورد! به مقادیر متفاوت!

فکر می کنم بیشتر از همه ذهنمه که خسته س!

بیشتر به خاطر مقاله یی که نمی نویسم که تموم شه!!!

حرصشو می خورم! خودمو اذیت می کنم!!! ولی همش ازش فرار می کنم و نمی شینم بنویسمش!

بابا من قراره به زودی عروس شم!!

آخه الان چه وقت مقاله س!

واییی خدایاشکرت پروپوزالم تموم شد!!! حداقل دیگه استرس اونو ندارم!!!

الان اومدم یه همتی به خرج بدم! میخام باز یه قولی بدم!!!!

که شروع کنم بنویسمش! حتی سمبلش کنم!ولی تمومش کنم!!!! خسته ام دیگه! خسته!! میفهمی؟؟؟؟

خوشحالم که وقتی همه ی اینا به خوبی و خوشی تموم میشه یه نفس راحتی خواهم کشید!

ولی تا اون موقع!!!!

1هفته تلاش!

کلیییی چیز واسه نوشتن هست و کلی کار واسه انجام دادن و کلی فکر برای پردازش!!!!

هفته ی پیش  یعنی 1شنبه 23بهمن که رفتم تهران, از صبح تا ساعت 3 ظهر دم دفتر استاد راهنمای عزیز سبز شدم!!!! و بعدش راهی خرید و خونه ی مامانی* شدم. کلی زنگ و اسمس زدم به استادم ولی جواب نداد!!! تو افکار خودم غرق بودم که شب اسمس داد و گفت که پروپوزالمو خونده و راضیه و میتونم برای دپارتمان کپی کنمش! منو میگی؟؟ تو پوشت خودم نمی گنجیدم!!! با اینکه 2 ساعت تا دانشکده راه بود ولی فرداش دوباره رفتم دانشکده و خیلی خوش شانسانه ادیت کردمش و کپی گرفتم و بردم  گذاشتم تو باکس استادا!!

چند تا از بچه ها رو تو این 2 روز دیدم و فهمیدم که اکستند شده مهلت تحویل پروپوزال و قراره طی جلسه ی 7 اسفند تصویبشون کنن! و خب من خیالم راحت شد که من دیگه کاری ندارم!

درست 1 هفته تهران بودم و تو این یک هفته کلیییییییییییییی خرید کردم! هرروز صبح با کلی امید و آرزو و انرژی مثبت می رفتم و شب با کلی خرید و خسته برمیگشتم خونه ی مامانی!

از این 1 هفته 1 شبش رو هم خونه ی عمه ی وروجک بودم و کارتای عروسی رو 2تایی و با تلاش بسیار تا 4 صبح مونتاژ کردیم!

ووجی هم اینجا چند تا کار انجام داده بود!

خوشحالم از اینکه تو این 1 هفته من تو تهران و ووجی تو اینجا کارامونو پیش بردیم! با اینکه از هم دور بودیم! ولی اونقد سرمون شلوغ بود و شور و شوق داشتیم که کمتر حسش کردیم!

دیروز صبح با عمه ووجی* رفتیم ادکلنی که خریده بودیم رو عوض کردیم  و ظهر برگشتم. با قطار 2 طبقه! چون پردیس نبود!!! و خب یکی از تصاویر حک شده تو ذهنم ایجاد شد که.....

یه خانم و آقایی صندلی جلو ما نشسته بودن! فک میکنم آقاهه یکی از منفورترین آدمایی باشه که تو ذهنم حک شده!

اولش چسبیده بود به خانمه و هی یه چیزایی رو تو گوش خانمه که باهاش قهر بود زمزمه می کرد و اونم هی پسش می زد! چه ریگی به کفشش بود خدا داند!!!!

تا اینکه من همونجوری خوابم برد!!! ولی چشتون روز بد نبینه با سرو صداهای عجیب آقاهه از خواب پریدم!!!! مثل شیرفرهاد سرفه های محکم بلند و ناگهانی میزد که تو کل سالن می پیچید!! بعد با صدای بلند با اطرافیانش و اون خانمه صحبت می کرد!!! مثل اینکه باهاش آشتی کرده بود! اونقد از رفتارای بی فرهنگانه ی این آقا عصبی شده بودم که منتظر فرصتی بودم که بهش بگم آرومتر!!!!

تا اینکه رفت!!!! تو دلم گفتم بری دیگه بر نگردی! و من باز خوابم برد! 2 ساعت بعدش که بیدار شدم هنوز نیومده بود و 2باره وقتی با دادوهواراش بیدارم کرد فهمیدم سرو کله ش پیدا شده!!!! و خانمه 2باره قهر بود!! که 2,3 ساعته کجا بوده!!!

وای که چقدر نفرت انگیز بود!!!!!!

و اما بگم از وضع و اوضاع دانشگاه! امروز 30 بهمن, آخرین مهلت فرستادن مقاله به یکی از استادامون بود! و من تا امروز صبح 1 کلمه هم ننوشته بودم!!!!!

تا شب کلی تلاش کردم تا بچه ها رو با هم هماهنگ کنم تا تمدید کنیم وقتشو! ولی نشد که نشد!!!!

دست آخر طی یه عملیات انتحاری یه فکری به کله م زد بدین مظمون که:

یه ایمیل به استاد زدم. و بیخیال بچه های دیگه شدم! بهش گفتم که هفته ی دیگه عروسیمه و پروپوزال داشتم و اینا! و ازش خواستم چندروز تمدید کنه مهلتشو!! و درآخر کارت عروسیمو از 2 نمای مختلف واسش ضمیمه و ایشون رو هم به عروسی دعوت کردم!!!

از اونجایی که خیلی استاده خوب و فهمیمی هستن امیدوارم که کارساز باشه!!!

واسم دعا کنید و انرژی بدید که جواب بده!!!!

هنوز کلی کار مونده! و خب امیدوارم همه چی خوب پیش بره و بدو بدو کارامونو انجام بدیم!

الهی شکر!!!!


*مامانی: مامان بزرگ فوق العاده مهربون و عزیزتر از جانم. که امسال 1 هفته درمیون چند روز پیشش بودم و باهم زندگی کردیم. آشنایی قریبی با چایی داره و تو این مدت پیشش زندگی آروم و 2نفره رو یاد گرفتم!

*عمه ووجی: وقتی میگی عمه, ناخوداگاه تصویر یه آدم زمخت 40-50 ساله میاد تو ذهن آدم! ولی خب عمه ووجی ما, 2 سال هم از من کوچیک تره. و اولین کسی هستش که از خونواده ی ووجی منو دید! پرانرژی و مهربونه و ما رو خیلی دوست داره! ما هم اونو دوسش می داریم!