دوستای وبلاگی عزیز! نمیدونم بلاگفا چش شده! به

وبلاگ همتون سر زدم و پستای جدیدتونو خوندم! ولی

نتونستم نظر بزارم کدش نمیاد! 

امیدوارم زودی درست شه!

زندگی من 1لبخند بزرگه!

زندگی من مثل ۱ لبخنده بزرگه! این شکلی:

خودمو خیلی دوس دارم!

بقیه رم همینطور! همه ی آدما رو دوس دارم! خیلی! همیشه دوس دارم با همه مهربون باشم و انرژیم ناخواگاه بهشون منتقل میشه!

شاید همین انرژی بود که وروجکو به من جذب کرد! اوایل نه رفتارشو می پسندیدم نه هیچ وقت احساس می کردم بخام باهاش باشم!

وقتی با کلی احساس و انرژی هی هر روز بسط نشست و از خود ایده آلش گفت کم کم احساس کردم انم انرژی داره چون همش اس ام اسای خوشحال می داد و تصمیمشو گرفته بود و کوتاه نمی اومد! با اینکه هی سر مسایل مختلف دوباره احساس می کردم ما به هم نمی خوریم ولی هر بار ۲باره به هم بر میگشتیم! شاید چون به یکی نیاز داشتیم که باهاش باشیم!

بعد از طی شدن اون یکی ۲ماه اول که هی اون می خواست جذبم کنه و من احساس می کردم دلم نمیخاد باهاش بمونم . کم کم انگار انرژی اولیه شو از دست داده بود و وقتی من از کاراش ناراحت می شدم اونم قاطی می کرد و هر بارم میومد تو وبلاگ از شکست زندگیش و تاریکی و از اینجور چیزا می نوشت و می گفت که همه چی تموم شده و اینا! منم هم حرصم در میومد و هم تعجب می کردم که این اومده با کلی انرژی ههی اصرار کرده و گفته فقط میخاد با من باشه و اینا حالا سر اینکه من از رفتارای منفی و خجالتی بودنش و اینا ناراحتم قاطی کرده! بعد فرداش میومد می نوشت که همه ی اینا رو از روی ناراحتی گفته و عمرا کم نمیاره و هرگز نمیخاد از من جدا شه! ۱مدت اصلا کلا همینجوری بود وبلاگمون! هی ۱چیزی پیش میومد که من دوس نداشتم یا از رفتارش بدم میومد و ناراحت میشدم و اونم قاطی می کرد!

نهایتا باز بر میگشتا! فکر کنم شاید چون تنها بود و به اینکه یکی مثل من بهش انرژی بده و خوشحالش کنه نیاز داشت! البته رفتارشم با من خیلی خوب بودا و قول هم میداد که رفتاراشو تغییر بده و اصلا رابطه ی ما با هم سر ۱۰۰۰تا اینا قولی که بهم داد شکل گرفت! هر دلیلی که واسه نخوردنمون به هم میوردم می گفت که به خاطرم من حاضره عوش کنه کلا متحول شه و ۱آدم دیگه شه! البته ۱ویژگیاشم عوض نمیشدا مثل کم حرف بودنش! تو این موردا که درس شدنی نبود سعی کردم تو طولانی مدت روشون کار کنم!

تو مدت ۱سال ۱سال و نیم اینا از تیپش گرفته تا اعتماد بنفسش و دیدگاهش نسبت به زندگی و رفتارش با آدما و خیلی چیزای دیگه شو مثبت کردیم و تغییر دادیم! میگم دادیم چون من فقط کمکش کردم و و اگه خودش نمی خاست نمیشد!

هر روز بهتر میشد و من خوشحال بودم که قولایی که بهم داده رو عملی کرده و هنوز مثل روز اول دوسم داره و عاشقمه! تا یکی ۲ماه قبل که به اوج تفاهم و عشق رسیدیم و منم احساس کردم واقعا میخام باهاش بمونم!

هیچوقت نمیشه از چیزی مطمئن بود و قطعی ترین چیزا هم جای شک داره! به هر دلیلی نمی دونم . از وقتی که رفتیم نمایشگاه احساس کردم ۱آدم دیگه س!  توی گوشیم احساساتمو تو اون چند روز و بعدش نوشتم که وقت کردم میذارم تو وبلاگ! سعی کردم فداکاری به خرج بدم تا این سفر کوتاه کوفتش نشه. کوفت من که شده بود! ولی انگار ۱چیزی هم بدهکار بودم بهش! دلیل رفتاراشو نمی دونستم! فکر کردم به هر دلیلی مثل خستگی و هر دلیل دیگه ای می تونه باشه! پس صبر کردم و ۱روز از برگشتنمون گذشت! ولی چیزی تغییر نکرد و من همش بیشتر تعجب می کردم از رفتاراش! سعی کردم روانکاوی کنم رفتارامونو پس قهرمونو شکستم و واسش توضیح دادم چی فکر میکنم و چرا اینطوری شده و دلخوریم و اینا! به جای هر۲مون منطقی نظر دادم!

چند روزی گذشت و با احساس نزدیکتر شدن عقدمون دوباره خوشحال و خندون شدیم. کلی خرید کردیم و نمایشگاهو یادمون رفت!

امروز با فهمیدن اینکه ۱کمی خیالبافی کردیم و هنوز باید صبر کنیم کلی خورد تو ذوقمون و کل روز غصه خوردیم! خیلی دلم گرفته بود ولی سعی کردم بهش دلداری بدم! از پشت اس ام اس که نمی دید خودم چه قیا فه ای ام!

بعد از ۱روز خسته کننده و دلگیر و پردلهره خوشحال بودم که می بینمش! در دانشگاه بسته بود و سرویس پیاده مون کرد و مجبور شدیم تا کنار جاده پیاده بیایم و سوار سرویس دیگه شیم و یکی دیر شد. نزدیک رسیدن با خودم فکر کردم با اینکه اصلا انرژیم نمیاد ولی باید وقتی منو می بینه خندون باشم که ار اینکه این همه راهو اومده باهم باشیم خوشحال شه! واقعا به سختی تمرکز کردم و تا دیدمش از ته دل با مهربونی بهش خندیدم ولی لبخندم نصفه رو لبام خشک شد وقتی نگاه مرده شو دیدم! یعنی من از این نگاهش متنفرما! انگار ماتمه! خیلی وقت بود ریخت نحسشو ندیده بودم! گفتم خودت گفتی دیر میرسی دیگه. با همون نگاه ماتمزده ادامم در اورد و عصبانی ۱چیزایی گفت و رفت!!!!!!!

چند ثانیه همونجوری هاج و واج وایساده بودم نمی دونستم کدوم وری برم! تو ۱۰ روز گذشته این دفعه ی چهارمیه که با رفتارش واقعا متعجبم کرده! داشتم فکر می کردم ۱چیزیش میشه!

ولی وقتی امشب وبلاگو خوندم! یادم افتاد اووو عجبببب!! چه خاطر خجسته ای دارم من! چقد الکی خوشال بودم! ۱ویژگی بد منم اینه دیگه! زیادی خوشالم! با اینکه می دونستم عمرا نمی شه ۱آدم منفی رو مثبت کرد بازم اشتباه کردم! اونم به خاطر اینکه فکر کردم وروجک کثبته ذاتش ولی میخاد تظاهر به منفی بودن کنه! ولی خب! الان به اون پست وروجک فک می کنم که اون موقع ها نوشته بود که قطار زندگیش می ره تو جنگل تاریکیا و فقط آلیس بود که می تونس نجاتش بده و باهاش سوار قطار خوشبختی بشه اینا!

آلیس می خاست این کارو بکنه! باطن خوش خیالش فکر می کرد می تونه تورم سوار قطار خوشبختیش بکنه و ببره . اینکارم کرد! ولی بعد از ۱مدت که آلیس و قطارش عادی شدن واست و هیجان اولیه ش فروکش کرد. تکونای کوچیک قطار عصبی و داغونت کرد و میخاستی قطار آلیسم به سمت مسر قطار قبلیت منحرف کنی!

ولی نه! سرنوشت من به سمت خوشحای میره و آره. زندگی من ۱لبخند بزرگ هست و همیشه می مونه! هرکسی که بخاد مسیرشو منحرف کنه توی قطار من جایی نداره!

می دونی این ذهن ماست که زندگیمونو هدایت می کنه! این تویی که فک میکنی بقیه چه رفتاری باهات داشته باشن! معلومه که آدمی که ار بقیه متنفر باشه منفور هم خواهد بود!

دیدی با اینکه اون موقع نوشتی و مطمئن بودی که فقط با آلیس نجات پیدا میکنه قطار سزنوشتت ولی بعد از ۱مدت باز برگشتی به قطار خودت! قطاری وجود نداره! این ذهن توئه که مسیر زندگیتو مشخص میکنه!

شاید حق داری با زنگی ناخوشحالی که داشتی ازش ناراضی باشی! من نه میگم چرا و نه منعت می کنم از این کار!

فقط می خام بگم تو قطار من جایی واسه سرنوشتی که ازش میگی نیست! نمی دونم عوض کردن ذهنت چقدر واست سخته ولی هرموقع دیدی نمیتونی ۱ندا بده قطار وایسه!

نمایشگاه!؟

امسال نمایشگاه کتاب اسلن کیف نداشت هیچ خیلیم بد گذشت!

البته به جز روز اول که خیلی خوش گذشت و حسابی به هم چسبیدیم و همو بغل کردیم!

از روز دوم کم کم دلمون واسه هم تنگ شد و چون وروجک هم مهمون بود و حسابی سرش شلوغ بود حسابی کلافه شده بودم! روز دوم قهر کردیم و ۲ساعت بعدش آشتی کردیم!

تصمیم گرفتیم ۱روز بیشتر بمونیم و با عمه ریزه ی وروجک و شوهرش و دختر کوچولوی ۹ماهه ش رفتیم پارک ارم! خوش گذشت!

۴شنبه هم که برگشتیم ولی هی هر۲مون حس دعوا داشتیم و تا زنجان با هم بحث کردیم البته قهر نکردیما! ۵شنبه قهر کردیم و باز آشتی کردیم. خلاصه بعد از ماه ها ثبات و بی قهری خودمونم کلی تعجب کردیم از این رفتارا و تصمیم گرفتیم دیگه هیچ وقته هیچ وقته هیچ وقت جدا نریم مسافرت!

دیروز پس از روز ها انتظار پول وروجک اومد تو حسابش و به پیشنهاد من پا روی آرزوهاش واسه تیونینگ ماشین گذاشت و باهم رفتیم حلقه ی نومزدی و ۱چیزای دیگه رو خریدیم!

قراره فردا بره دنبال کارورزیش و اگه جور شه ایشا... ۱هفته ی دیگه بیان خاستگاری و لی لی لییییی!

واسمون دعا کنین!

شنگول و منگول پیش به سوی نمایشگاه کتاب

صبح روز بعدش با بی حالی از خواب بیدار شدم و بلافاصله یادم افتاد نمیخایم بریم و غمگین تو جام نشستم! ساعت هی می چرخید و کم کم می رسید به 11 و من نا امید تر می شدم! بالاخره با با رفت بیرون ولی دیگه خیلی دیر بود که از مامان بپرسم بابا مارو دیده یا نه! وروجک صبح مسج داده بود که: من نمایشگاه می خااااممم! می دونستم اونم نظرش عوض شده و میخاد که بریم! دلیلایی رو که روز قبل واسه نرفتنمون داشتیم واسش گفتم

 

ولی اون اصرار داشت که پاشو بریم بنامونو بگیریک که بعدا پشیمونی سودی نداره و حیف نیس کلی خوش می گذره و اینا! داشتم کم کم دو دل می شدم و اعصابم خورد می شد که با انرژ ی ای که وروجک بهم داد کم کم دیدم راس می گه ها باید 1کم جرات داشته باشم و اینا همش احتمالاته! ساعت 11ک20 دقیقه بود و فقط تا ساعت 12 مهلت داشت! باب صحبتو با مامان باز کردم و گفت که بابا چیزی نگفته! به سرعت برق آماده شدم و رفتم بانک

 

وروجک زودتر از من رسیده بود و دومین برگه ی پرینتشم گذاشته بود تو نوبت! برخلاف انتظارم بانک بازم مملو از دانشجویان کتاب خون بود!! البته وروجک گفت که 1روز دیگه تمدید شده و جای نگرانی نیست! تا ساعت 2.5 بسط نشستیم اونجا یعنی وایسادیم بالا سر آقاهه! تا بالاخره ساعت 2.5 نوبت وروجک رسید! می خاستیم برم خونه و بعد از ظهر بیام منم بگیرم ولی گفتیم شاید فرجی شه و خلاصه آقاهه بعد از دادن کارت اونا دلش به رحم اومد و ما چند نفر سیریش رو هم وارد سیستم کرد و ما کارت به دست شنگول و منگول از بانک اومدیم بیرون!! و قرار بعد از ظهرمونو گذاشتیم!

 

اون روز یعنی 12ام کلا خیلی روز خوبی بود! وقتی تو بانک بودیم وروجک گفت که مامانش پولاشونو از بانک گرفته و گفته که بریم ست عروسیمونو بخریم که تا سال بعد معلوم نیس چقد طلا گرون شه! خودش 1 سورپریز بود و با شنیدنش نیشم وا شد! بعد از ظهر اون روز رفتیم کلی ست خوشگل دیدیم و من عکساشونو گرفتم که تو خونه مقایسه کنم! 13ام رفتیم و بازم کلی گشتیم و آخرش ست خوشگلمو خریدیییممم!!! عکسشو بعدا میزارم!

 

همینطوری شنگول و منگول 15ام رفتیم و بلیط خریدیم و به اصرار من قرار شد 2شب بمونیم!

 

16 و هفدهم که امروز باشه تو خونه موندیم و وروجکو ندیدم!( دیروز رفته بودیم خونه ی عمو اینا! حوصله م سریده بود) و دلمون خیلییی واسه هم تنگ شده! دیشب که با عمه ش همش داشتیم راجع به وروجک حرف می زدیم دلم داشت از تو قلبم میپرید بیرون! گریه م گرفته بود! ووجی گفت اونم مثل من دلش تنگ شده! اینا مسجامونه! خوشحالم که از فردا تا 2,3 روز همش با وروجکیم و قراره کلی بهمون خوش بگذره!خدایا شکرت!شكلك هاي كلفاز >>www.kalfaz.blogfa.com<<

 

نمیدونم چرا!

وقتی مثل الان بلند بلند به چیزی که ناراحتم کرده فکر می کنم ذهنم فراموشش می کنه! اینو تو عید امسال هم تجربه کردم! هر موقع 1چیزی ناراحتمم می کرد بلند بلند بهش فکر می کردم و می نوشتمش توی گوشیم! روز 13 بدر هم 1دور خوندمشون و لبخندی زدم و دیلتشون کردم!

امسال با شوق و ذوق بیشتری نسبت به هرسال مثل همیشه از چند ماه پیش آماده بودیم که بریم نمایشگاه کتاب و روز شماری می کردیم تا اولین سفر نومزدیمونو بریم! ولی مثل این که قرار 1جور دیگه بود و هنوز مجبور بودیم صبر کنیم و صبر کنیم و صبر...:sigh:

با این حال می دونستیم که می ریم نمایشگاه! نمی دونم چرا خیلی مطمئن بودیم که قراره حتما بریم و کلی خوش بگذرونیم! نمی دونمم چرا مامانم از همون اول مخالفت کرد:ws52: و گفت زحمت نکش و قرار و مدار هم نذار!

نمی دونم چرا واسم خیلی عذاب آوره دروغ گفتن و دودل شدم! با این حال بهش گفتم که آقای وروجک اصلن قرار نیست بیاد و می خاد بمونه و دنبال کار بگرده! بعدش مامان دیگه حرفی نزد ولی وقتی 2باره بحثش پیش اومد نمی دونم چرا باز ساز مخالف کوک کرد و شرایطو دشوارتر! منم هی حرص می خوردم و وروجکم که طاقت ناراحتی و حرص خوردن منو نداشت :there:پیشنهاد کرد که امسالو بیخیال نمایشگاه بشیم و در عوض بعد از نومزدی انقده منو بگردونه و مسافرتای رنگارنگ ببرههه! با این حال همش اشکم سرازیر بود و نمی دونم چرا!:w821: نمایشگاه انقد مهم بود؟ خب آخه سالی 1باره دیگه! اونم با ووجی! چه صابونی زده بودیم دلمونو! فردای اون روز باز راجع بهش حرف زدیم و با این که تصمیم قطعی بود وروجک گفت که اگه بمونیم ناراحت میشیم و بهتره بریم کارت خرید کتابمونو از بانک بگیریو چون بزودی مامانم راضی میشه و اووقت پشیمونی سودی نخواهد داشت و اینا! با هم راه افتادیم و بنده خدا همکلاسیمونم که قرار بود کارتشو به ما بده رو هم کلی علاف کردیم ولی نمی دونم چرا سیستمشون مشکل داشت و تازه کارت ملی منم دست بابا بود و خلاصه بعد از 2ساعت حرص خوردن آخرشم نصیبمون نشد اون کارت خرید! از همینجا از آقای موسوی همکلاسیمون عذرخواهی میکنیم!

قرار شد صبح روز بعد 2باره بریم! بعد از ظهر بعد از این که به بانک سری زدیم با وروجک راهی شدیم و رفتیم مرکز شهر! وایسادیم قارچ سوخاری بگیریم که گوشتون روز بد نبینه 1آن شنیدم بابام داره اسممو صدا می کنه! 1لحظه احساس کردم آب یخ ریختن رو سرم! خشکم زد! آب دهنمو قورت دادم . برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ولی بابا نبود! نفس راحتی کشیدم ولی وقتی برگشتم خونه فهمیدم بابا اون روز داخل شهر بوده! همون ساعت و همون حوالی!!! حالا دیگه همش خدا خدا می کردم که بابا مارو باهم ندیده باشه!! با احتمال ااین که اگه خدای نکرده بااب مارو نزدیک هم دیده باشه و شکی کرده باشه  اگه تو راه آهنم ببیندمون شکش به یقین بدل میشه و.. با اون دلیلای قبلی دیگه کلکسیونمون جور بود! پس تصمیم گرفتیم دیگه نریم نمایشگاه و بمونیم خونه افسرده شیم!:4564:

 

چه شب رمانتیکی!


ادامه نوشته