اسفند!
4شنبه دایی نا اومدن (از بلاد کفر) و ما صبح ساعت 3:30 رفتیم فرودگاه!
حس خوبی بود!
حس جدیدی بود که قبلا هم شبیهش اتفاق افتاده بود! (و همین قشنگتر و عمیق ترش می کرد.)
اومدیم خونه و تا 9-10 صبح حرف زدیم و اگه دایی نا هستی* رو نمی بردن دکتر (واسه حساسیتش) و ما از فرصت استفاده نکرده و نمیخابیدیم، دیگه کل روزو بیدار بودیم!
5شنبه داداشی نا با ووجی اومدن و بقیه ی اونایی هم که 4شنبه نیومدن ملحق شدن و جاتون خالی شلوغ پلوغی بود که...
دایی مثل همیشه خوش صحبت و خوش خنده تعریف می کرد!
از هر دری سخنی!
خاطره های قدیمی...
بیشتر خنده دار...
و تا آخر شب که خیلیا رفتن، یه گردی تشکیل دادن و همه شون از خاطره های واقعا خنده دار مشترکشون می گفتن!
خیلیییییی وقت بود همچین جمعی نداشتیم! و شاید اگه بهونه ی اومدن دایی نبود هیچ وقت دیگه هم اونطوری دور هم جمع نمی شدیم. خیلی خوب بود. بازم حس غریب آشنای خوبی بود!!!
جمعه صبح همه ی دایی ها و داوطلبا بسیج شدن و به کمک ووجی شتافتند و با خوش شانسی یه ماشین خوب نصیبمون شد!
2روز بعدش هم معطل انجام شدن کاراش با این سیستم اینترنتی ایرانی که از دستی کند تره شدیم!
هر روز صبح ساعت 8 بالا سره دایی بودیم که پاشه برن کارای ماشین انجام شه! و اینگونه بود که سیریش نام گرفتیم. که به نظر من لقب خوبی هم هست تو این دوره زمونه!
حتی وقتی ما برگشتیم شهرمون دایی رو موظف کردیم که بقیه ی کارامونو انجام بده! دلش خوش بود ما بریم راحت میشه! خخخخخخخ
تو این چند روز دایی و ووجی بزنم به تخته باهم مچ شدن!
دلمون واسه شلوغیا و خندوندنای دایی تنگ شده!
امروز براش بلیط گرفتیم که عید بیان!
امیدوارم بتونیم یه کاری کنیم که حسابی بهشون خوش بگذره!
با شروع اسفند و کم کم تموم شدنش بهار من داره شروع میشه! شادترین روزا منتظرمن!!!
راستییییی! روز دفاعم فردای سالگرد ازدواجمون بود! همیشه اواسط اسفند به بعد بهترین روزای من اتفاق می افتن! چون تهران بودم و بعدش هم شلوغ پلوغی کیک نخریدیم! هرچند ووجی کلی لباش واسم خرید واسه کادوی ازدواجمون. در اولین فرصت کیک می خریم!