نوروز 89

سال 88 با تمام خاطرات خوب و بدش گذشت و به آخر رسید. سال 88 از یه نظر واسه من تبدیل شد به بهترین و پرشانس ترین سال زندگیم، و دلیلش هم آشنایی با فرشته ای به نام آلیس بود. تو سال 88 بود که من با عشقم و همسر آینده ام آشنا شدم مسیر زندگیم رو پیدا کردم. تو سال 88 بود که یکی از بزرگترین تصمیمات زندگیم رو گرفتم و اون انتخاب آلیس به عنوان یار همیشگیم تا پایان زندگیم بود. سال 88 با من خوب تا کرد و هدیه ای به نام آلیس رو بهم تقدیم کرد. و حالا دو ساعتی میشه که وارد سال جدید یعنی سال 89 شدیم. نسبت به سال جدید هم خیلی خوشبین هستم و امسال سعی خواهم کرد بیشتر از سال گذشته واسه رسیدن به هدف هام تلاش کنم. سال 89 سالی خواهد بود که من مدرک کارشناسیم رو میگیرم و مراسم نامزدیم رو با آلیس برگزار میکنم. سال 89 سال رسیدن به خیلی از آرزوهای بزرگم خواهد بود. سال 89 رو با انرژی وصف ناپذیری شروع میکنم تا هم من و هم آلیس به چیزایی که میخوایم برسیم و اوج خوشبختی رو بیشتر از پیش احساس کنیم...

سال نو مبارک...


یه خاطره ی شیرین!

اون همه بحث و گفتگویی که کردیم آخرش به نتایج خوبی رسیدیم و دوباره در کنار هم روزای عاشقی رو گذروندیم و گذروندیم و بعدشم بازم یکی دوبار همینجوری الکی الکی دعوامون شد و فردا صبحشون دوباره آشتی کردیم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! خلاصه اینکه جفتمون به یه نتیجه ی خیلی بزرگ رسیدیم و اون اینکه: ما چون خیلی خوشیم و هیچ مشکلی نداریم، بعضی موقع خوشی زیردلمون رو میزنه و دعوامون میشه!!! و چون دعوامون الکیه، ظرف کمتر از 24 ساعت آشتی میکنیم.وگرنه به نظر خودمون یکی از خوشبخترین زوج های دنیا هستیم و خیلی بهم میایم و اصلا مشکلی نداریم!

همینجوری روزا گذشتن و گذشتن تا اینکه رسیدیم به آخرین روزای اسفند و نزیک عید. امروز آخرین روزی بود که در سال 1388 همدیگرو میدیدم و روزی بود بسیار بسیار به یاد ماندنی و شیرین برای من و هردوی ما! امروز آلیس دوباره مثل ولنتاین ولی با شدت خیلی بیشتری منو سورپرایز کرد و جشن تولدی برام گرفت که تا به امروز ندیده بودم. با انواع ترفندها منو پیچوند و دورم زد تا سورپرایزم کنه و انصافاً هم موفق شد و شگفت زده شدم! بعد از کلی نقشه های جور واجور، تو کافی شاپ همیشگی خودمون، یا یه کیک خیلی خوشگل که سفارش داده بود و بادکنکایی که خودش آورده بود و 23 تا شمع که خودش همه رو روی کیک چید و روشن کرد و کلی کادوی رنگ و وارنگ و خوشگل منو به شدت غافلگیر کرد. 

بعد از فوت کردن شمع ها آلیس خانوم یکی یکی کادو ها رو از کیفش در میاورد و رو میکرد و همینجور هی کادو بود که میداد و انگار تمومی نداشتن. منم که هی بیشتر خجالت میکشیدم و شکه شده بودم. همه ی کادو ها رو با دقت کادو کرده بود و تو نایلون های خوشرنگ و خوشگل گذاشته بود. اولش که یه تابلوی کوچولو بود از اون نقاشی های Love is، کادوی بعدیش یه سررسید سال 89 بود یا یه جلد آبی قشنگ (میدونه من رنگ آبی رو دوست دارم)، کادوی بعدیش هم کارت پاسور بود که خیلی وقت بود دنبالش بودم (دو بسته کارت بودن که باهمدیگه فرق داشتن)! من عاشق کادوهای ریزه میزه هستم! ولی اینا به قول آلیس کادوهای اصلی نبودن! بعد از خوردن کیک و نگاه های رمانتیکولانمون با آلیس به مرکز شهر رفتیم و آلیس با یه کادوی بزرگ (شیور مردونه ی براون) حسابی شرمندم کرد و البته حسابی سورپرایز و خوشحال! در نهایت باید بگم که این بهترین و خاطره انگیزترین جشن تولدی بود که در طول زندگیم داشتم! همینجا بازم از آلیس تشکر میکنم و خوشحالم که آلیس عشقمه و آیندمه و همه ی زندگیمه...


پ.ن: تولدم 4 فروردینه ولی چون آلیس و خونوادش اون موقع مسافرت هستن و همو نمیتونیم ببینیم، آلیس خانوم امروز این جشن رو برگزار کردن!


با عرض معذرت!

با عرض معذرت من همه ی نظرارو پاک کردم، چون که قرار بود کسی نظر نده، ولی اشتباهی زده بودم تا ۱هفته میشه نظر داد!

من چون فکر میکنم که تو ۱ رابطه فقط ۲طرف هستن که توی ماجران، هیچ کس دیگه ای نمیتونه به خوبی خودشون موقعیت رو درک کنه! واسه همین نقطه نظرات دیگه مثل یه راه حل شانسکیه که بگیر نگیر داره! یعنی ممکنه جواب بده یا اینکه برعکس کلا همه چی رو خراب کنه! البته نظرات کلی میتونن مفید باشن!

واسه همینم از این به بعد وقتای گل و بلبل پذیرای نظرات صمیمانه ی شما هستیم!

 

قبوله!

قبوله! منم درسای ارشدمو میخونم و به مطالعه کتابای متفرقه که دوس دارم میرسم!!

خب تنگ میشه دیگه! مگه نمیشه؟؟

اوهوم فکر خوبیه!! دلتم تنگ شدا بعدا زودی که همو میبینیم!

زود نیس میدونی!؟ من از حالا باید مطمین شم دیگه! تازشم نگفتم که خونه ی خودمون!! گفتم نومزد شیم باید همش بریم مهمونی!! منظورم توی جمع های غریبه بود! که حاضری بقیه رو از اطلاعات فوق العاده ات مستفیض کنی یا نه ساکت میمونی! اونجا که کلاس نیس!

نه کاملا ثابت شده س!!! منظور منم با غریبه ها بود دیگه!!

 

آره! شاید اوایلش واسه هر 2مون سخت باشه ولی کم کم 2تامونم عادت میکنیم و میشیم 1زوج مودب دسته گل! الانشم از خیلیا مودب تریمااا!!!!

خیلی پیشنهاد خوبیه!!

این میشه اولین ماده ی توافق نامه مون!!!

*از این به بعد قراره 2تامونم هم با خودمون 2تایی و هم با بقیه چه غریبه و چه آشنا مودب باشیم؛ حتی اگه حضور نداشته باشن!

 

راجع به سوالای بی ربط هم نمیدونم چرا خیلی حرصم در میاد!! مخصوصا وقتی حوصله هم نداشته باشم! شایدم من دلیل پرسیدنتو نمیدونم! و فکر میکنم الکیه! وقتی سوالی بیخوده نباید پرسید!! مثلا به جای مطمینی بهتر بود میپرسیدی جدی؟ یا اینکه منبع خبر چی بوده!! احساس میکنم مطمینی سوال آدمای گیره! مثل خانم سعیدی یا دوست خودم!! هی تاکید داره که مطمینی که مطمینی!!؟

سوالای دیگه رم اوکی! اگه احساس کردم سوال الکیه اولین بار مهربون بهت میگم؛ ولی بهت میگم که دیگه از این سوالا نپرس!

 

این سوال دومت حالت تهدید داره ها! چه نقشه ای داری ها؟!؟

من فکر میکنم که همه چی باید 2طرفه باشه!! یعنی هرکاری که من میکنم توام حق داری انجام بدی!! همینقدری که من با دوستام میخوام باشم! همون 2؛3 ساعت در هفته! واسه توام قبوله! یا مثلا میتونیم توافق کنیم 1روزایی رو به کارای خودمون برسیم! از سر لجبازی نه هاا!!! اهان راجع به مسافرت و اینا هم  اگه مناسبتی نباشه و خیلی هم طولانی نباشه نه چرا باید ناراحن بشم!؟ تاکید کردماا!!! خب معلومه اگه مثل دفعه پیش روز ولنتاین پاشی بری مسافرت احساس میکنم که اصلا واست مهم نیستم!!

 

توام همینطور!خیلی خوبی! بعضی وقتا هم زیادی خوبی!! که باعث میشه من پررو شم! خب جیگری دیگه دست خودت که نیس!! اوهوم موافقم!! یکمی تو کمتر حسا باش یکمی هم من بیشتر درکت میکنم دیگه مشکلی پیش نمیاد ایشاالله!

 

خب دیگه همین! تو پیشنهاد! انتقاد! نکته ای چیزی نداری!؟

 

کنترل

درس های uni واسه تو خوندن نداره ولی من باید بخونم! حوصله ام هم اصلا سر نمیره! جدیدا خیلی علاقه مند شدم درسام رو خوب بخونم تا معدلم رو ببرم بالا!

خوشم میاد اعتماد به نفس خیلی خیلی بالایی داری! نه عزیزم! مطمئن باش سر کار هم میرم! دلم تنگ شه عکست تو گوشیم هست میبینم!!!

با اینکه میدونم خیلی زوده واسه حرف زدن راجع به مهمون های نامزدیمون ولی توضیح میدم! از مهمون خوشم بیاد یا نیاد مهم نیست چون خونمون که نمیخوان اتراق کنن و بمونن! فوقش چند ساعت می مونن و میرن! اگه غریبه باشن هم حرف میزنم ولی نه اینکه زیاد گرم بگیرم و همونطور که تو پست قبل گفتم پاشم و قر بدم!!! حرفای معمولی مثل احوال پرسی و از این در و اون در گفتن رو میشه با همه زد! نگران نباش! بخاطر شیرینی ها و شکلات ها هم که شده یه گوشی ساکت نمیشینم که تمومشون کنن!!!!!

خوبه که میدونی با کسایی که صمیمی هستم چقدر حرف میزنم و میگم و میخندم! اگه بازم شک داری میتونی از کامی و حامد بپرسی!(البته الان نه، هفته ی بعد که باهاشون آشتی کردم)!!

حالا سوالای من:

*مطمئنی اگه من پشت سر کسی حرفای بی ادبی نزنم و کلا با ادب شم، تو با من مودبانه رفتار میکنی و دیگه القاب زشت روم نمیذاری؟ مطمئنی میتونی خودت رو کنترل کنی و حتی جملاتی که یکم زشتن بهم نگی؟میتونی باهام خوش اخلاق باشی واسه همیشه؟

* میتونی اعصابت رو کنترل کنی و بی خودی عصبانی نشی و باهام بد حرف نزنی؟ حتی اگه من یه سوال بی ربط هم بپرسم نباید عصبانی شی، میتونی با آرامش و متین بهم بگی که سوالت بی ربط بود نه اینکه عصبی شی و قهر کنی و یه چیزیم بهم بگی! (دیروز رو یادت میاد؟ ازت سوال پرسیدم که مطمئنی فقط یک جلسه کلاس ترجمه ی انفرادیمون تشکیل میشه! سوالم اصلا بی ربط و بی خود نبود ولی یادته چه رفتاری باهام کردی؟ باز الکی عصبانی شدی و بد حرف زدی باهام! میدونم به خاطر قضیه ی مقالت کمی عصبی بودی ولی نباید باهام اونجوری حرف میزدی! اگه مطمئن نبودی میتونستی بگی خوب نه! نه اینکه ....!!!!!)

*مطمئنی که ناراحت نمیشی اگه منم با دوستام برم اینور اونور؟ مطمئنی که اگه من همه رو دوست داشته باشم بعدا بهونه ای نمیاری؟ مطمئنی که اگه بعضی روزا منم بمونم خونه یا برم جاهایی که لازمه بعدا ناراحت نمیشی؟ مطمئنی اگه برم مسافرت یا برم خونه ی فامیل واسه شب موندن و یا برم بیرون با فامیلی بعدا دلخور نمیشی؟

تو دختر خیلی خوبی هستی و خیلی خصوصیات خوب داری و منم شیفته ی خیلی از ویژگیهات هستم! ولی از اونجایی که آدم فوق العاده با احساس و حساسی هستم، بعضی موقع با بعضی از اخلاقیاتت مشکل پیدا میکنم که اونم با کمک هم میتونیم درستش کنیم! هیچ انسانی کامل نیست و همه یه ضعف هایی دارن که قابل حل شدن هستن، البته اگه بخوان! وقتی دو نفر عاشق هم میشن و قراره یه عمر باهم زندگی کنن باید سعی کنن همدیگرو کمک کنن تا اون ضعف ها و ویژگی های بد از بین بره نه اینکه به خاطر اون ویژگی همدیگرو ترک کنن! باید خیلی وقتا رو اعصابت مسلط باشی و زود از کوره در نری! وقتی آدم زود عصبی میشه دیگه نمیتونه هیچ کنترلی رو خودش داشته باشه و ناخودآگاه دل خیلیا رو میشکونه! بداخلاق بودن هم از همین عصبانیت ناشی میشه! با مسلط بودن رو اعصبانه که همه چی حل میشه!

اگه بازم سوالی یا موردی مونده باشه تو پست های بعدیم مینویسم...

پاسخ پاسخ!

 

موافقم!

 

ولی من شک دارم! آخه درسای uni که خوندن نداره!! آدم حوصله ش سر میره! تو اول رشته تو  مشخص کن!!!

 

خودم میدونم چی ولخرجیه و چی نیس!! اصلمیشمااا!!!!

 

آخه میترسم واسه اینکه دلت واسه من تنگ میشه سر کارم نخوای بری!!

 

خب اینطوری که میدونم!! منظور من مهمونی از نوع دومش بود!! نومزد که شیم زیاد پیش میاد میدونی!؟ همه هم غریبه هستن واست! و واسه من! ممکنه ازشونم خوشت نیاد!! یعنی میخوای بیصدا 1گوشه بشینی؟ چون صمیمی نیستی؟

 

منم که سر کلاس رو گفتم اوکی!!! بیرون رو پرسیدم و تو مهمونیا و اینارو!!! والا با اونا که صمیمی هستی رو هم که میدونم!!!

 

 

پاسخ

من که تو پست قبلی و قبلترش هم توضیح دادم! بودن با دوستان و بقیه حق توئه و منم قبول دارم! میتونی هر موقع که خواستی با دوستات بری بیرون یا درس بخونی یا هرجا که دلت میخواد! منم ناراحت نمیشم که هیچ، خوشحالم میشم که داره به تو خوش میگذره!  دیگه نمیخواست که این همه توضیح بدی راجع بهش! آخرش به یه نتیجه گیری میرسیم و تفاهم نامه ای مینویسیم که مورد قبول هر دومون باشه و کسی تا آخر زیرشون نزنه!!

شاید کسی با تابستون خوندن واسه ارشد قبول نشه ولی من میشم! خیلی راحته به نظرم! کسی که یه ترم رو نخونه و شب امتحان کل کتاب رو بتونه طوری بخونه که 14، 15 بگیره، تو 3 ماه اونقدر میتونه بخونه که کتابارو حفظ شه! ما میتونیم باهم بخونیم! تو درس های ارشد رو و منم کتاب های حال حاضرمون رو! تابستون هم باهم واسه ارشد میخونیم! 

در مورد پس انداز هم که تو پست قبلم توضیح دادم! جون من یه دور کامل بخون چی نوشتم! اونجا گفتم که چشم! دیگه پس انداز هم میکنم و ولخرجی نمیکنم و فقط چیزای لازم و ضروری رو میخرم! البته بعضی چیزای ضروری ممکنه به نظر تو ولخرجی بیادا! مثلا خریدن ویتامین یا اسباب بازی واسه طوطی خاکستریم یا خریدن ملزومات تراریوم واسه لاک پشت!!

گفتم که همیشه واسه من کار هست ولی نه بدون مدرک! بعد اینکه مدرکم رو گرفتم به راحتی میرم سر کار و چشمه های مختلفی رو هم برات نشون میدم!! تو حس عاشقی بودم ولی دیگه واقع بینی رو هم بهش اضافه کردم! هم عشق و هم واقع بینی و هم آینده نگری! فکر کنم ترکیب این 3 تا خیلی مفیدتر باشه تا فقط تو حس عاشقی بودن! در ضمن، اگه آدم عاشق واقعی باشه هیچ موقع عاشقی از یادش نمیره!!!

و اما جواب سوالات:

آره.من عاشق مهمونی هستم! دوست دارم تا جایی که ممکنه خونمون پر از مهمون باشه و گل بگیم و گل بشنویم! ولی مهمونای باحالااا! نه مهمون در پیت که لنگر بندازه و به جز غیبت کاری نکنه D: !! خودتم که شاهدی سر همین موضوع که خالم قرار بود مهمون ما باشه ولی نیومد باهاش قهر کردم!

اوایل بهت گفته بودم که تو کلاسمون دوست ندارم با کسی حرف بزنم! جو کلاس رو خودت که میدونی! نظر بقیه رو هم که راجع به من میدونی! حالا چطور انتظار داری تو کلاس گل بگم و گل بشنوم یا سلام و احوالپرسی کنم؟!!! بعدشم تو که وضعیت زبان من رو میدونی! تو یه کلاس پاشم واستم و نظریه بدم راجع به حرف استاد؟! تو کلاسم که میدونی اگه استاد سوالی پرسید و من بلد باشم جواب میدم و حرف هم میزنم!  وقتی مهمونی هم میرم یا مهمون هم میاد حرف میزنم! با بعضی ها زیاد و با بعضی ها کمتر! ولی اینکه یهو وسط جمع بیام و قر بدم و سرود بخونم، نه! این کار رو نمیکنم! مثل بقیه خوش و بش میکنیم و حرف میزنیم!

اگه سوال دیگه ای هست یا ابهامی باقی مونده بپرس تا به یه نتیجه گیری برسیم و وضعیت رو روشن کنیم!


پاره ای توضیحات!

منظورم خیلی واضح بود! حالا واست توضیح میدم!!

منم مثل تو ادبیت و احترام متقابل خیلییی خیلیییی واسم مهمه! انقدی که بی ادبی عصبانیم میکنه ها همونقدریه که اخم و ترشرویی تو رو عصبی میکنه!!

نگفتم چون تو به بقیه بد میگی منم همونا رو به خودت میگم!! گفتم وقتی تو به خودت اجازه میدی بی ادب باشی! منم به خودم اجازه میدم بی ادب باشم!! میدونی درواقع فرقی نداره واسه کی! وقتی تو میتونی نسبت به بقیه بی ادب باشی یعنی اصلا میتونی بی ادب باشی!!!

یادت هست اون اولا!! اصلا یادت میاد 1کلمه ی بی ادبانه از من شنیده باشی!؟؟! اینا همش نتیجه ی رفتار تویه! از تو یاد گرفتم دیگه!!

فرایندش ساده س: دیدی که وقتی 1بچه حرف بد زدن پدر و مادرشو میبینه؛ بعد همش به مامان و باباشم حرف بد میزنه!! بدون اینکه متوجه باشه!

نه! من بچه نیستم! ولی همه ی آدما وقتی ناراحت یا عصبی میشن به خود درونیشون برمیگردن!! همون که بچه هنوز توشه و وقتی بزرگ میشه کم کم میاد بیرون!!

 

من نمیخوام فقط با من مودب باشی! نمیخوام فقط به من لبخند بزنی!! نمیگم مثل بقیه پسرا عوضی شو! من این مدلی دوستت دارم! ولی با ادب و احترام! نسبت به همه!!!

 

منم همیشه از بودن باهات لذت بردم! لذت که نمیتونه 1طرفه باشه! میبینم که هر2مون لذت میبریم! انقد که با تو به من خوش میگذره هیچ جا و با هیچ کس دیگه نمیگزه!!!

ولی گفتم 1وقتایی هم تنوع لازمه! ما هر روز هفته رو 24 ساعت باهمیم؛ خب چه اشکالی داره هفته یی 2؛3 ساعت هم آدم با دوستاش باشه!؟!

نه واسه اینکه از باهم بودن لذت نمیبره! واسه اینکه تنوع واقعا لازمه!!

اگه همش و همش فقط با یکی باشی خوبیاشم کم کم عادت میشه واست و نمیتونی قدرشو بدونی! میدونی چی میگم!؟ وقتی آدم جدا بودن از همو واسه چند ساعت تجربه کنه؛ لذتی که از باهم بودن میبره چند برابر میشه! چون درک میکنه چقدر اینطوری بیشتر بهش خوش میگزره و قدر لحظه هارو میدونه!!!

ولی تو هر دفعه که من خواستم با کسی بیرون برم ناراحت شدی! میدونم دوست داری بیشتر باهم باشیم! ولی کاهی هم بهتره به کارایی که دوس داری تنهایی انجامشون بدی؛ برسی!

 

آخه کی با 1تابستون درس خوندن قبول شده که تو بشی!!

من خودمم نمیدرسم میدونم! ولی اگه تو بدرسی با هم میتونیم بدرسیم که! آهسته و پیوسته! نه همشو تابستون!

 

 

منم نمیگم پول و ماشین از همه چی مهمتره! میگم الان که میتونی  پولاتو جمع کن که بعدا مثل همه ی زوجای خوشبخت عاشققق کاسه ی گدایی نگیریم دستمون!!! همین! ولی تو عادت داری به ولخرجی! از خسیسی خیلییی بهتره ها! ولی 1طوری هرچی دلت میخواد میخری که انگار اصلا قرار نیس نومزدی و ازدواجی در کار باشه! آخه کسی که بخواد زن بگیره یکم حواسش به جیبش باید باشه آخه 1کمی باید پس انداز داشته باشه آخه!

بعدشم کاشکی میرفتی سر کار یه چشمه شو نشونمون میدادی!! میترسم فقط خرج کردن بلد باشی!

خب اگه تو هرموقع بخوای میتونی بری سر کار خب همین الان برو دیگه! یه نیمه وقتشو!! شاید الان خیلی رفتی تو حس عاشقی هرکاری من میگم بکنی! بعدا که عاشقی یادت رفت چی؟

 

 

با بقیه ی پاراگرافات مخالفتی ندارم؛ یا اینکه جوابشو تا حالا تو پستم گفتم. فقط 2تا سوال!

 

تو واقعا عاشق مهمونی هستی؟؟؟؟

 

تو مطمینی فقط تو دانشگاه با کسی حرف نمیزنی؟؟ ما که بیرون نمیتونیم با هم باشیم و من ندیدم! ولی اگه قرار باشه بیرون هم ساکت و بیصدا باشی نمیتونم تحمل کنما! نمیگم هی حرف بزنی! ولی مثلا وقتی آدم یه مهمونی میره یا 1مهمونی میاد خونه شون؛ خیلی زشته یا اصلا حرف نزنه؛ یا اینکه با سر جواب بده فقط!

من اصلا دوس ندارم بقیه بگن نامزد آلیس صدا نداره! یا خجالتیه! تو که همینطوریش منو قورت میدی که!!

 چه سوال طولانیی!!!

 

منطق

جوابات رو گفتی ولی نه اونجور که من قانع شم! فقط یه جوری همه چی رو پیچوندی و دور زدی و از پست های قبلی من یه چیزایی رو آوردی تا کامل کنی همه چی رو! یا شایدم خیلی خلاصه وار گفتی و نتونستی منظورت رو برسونی! حالا من بگم!

وقتی به قول تو من به کسی بد و بیراه میگم، تو هم باید برگردی و چندتا بدتر از اون رو به خودم بگی؟ مگه منو مثلا دوست نداری؟؟ آدم به کسی که دوست داره هیچ موقع توهین نمیکنههه! تو میتونی خیلی آروم بهم بگی که این حرفارو نزن و دوست ندارم که این حرفا رو پشت سر دوستام بزنی، نه اینکه قهر کنی و چند تا هم به خودم بگی و تا عصر ترشرو باشی! تو که دیگه 22 سالته باید بدونی که با قهر و دعوا و بداخلاقی چیزی حل نمیشه و فقط با منطقی حرف زدنه که میشه اختلافات رو حل کرد! تو خودت هم بعضی موقع پشت سر بقیه حرف میزنی یا جملاتی مثل:"غلط کرده و ..." میگی! ولی تا حالا شده دعوات کنم؟ تاحالا شده قهر کنم؟ تاحالا شده یه بار بهت بگم:"غلط کردی"؟؟؟؟ ولی تو چرا! چند بار بدون اینکه بفهمی این حرف رو به من هم گفتی! من همیشه آروم بهت گفتم از این حرفا نزن و بعدش دستات رو گرفتم و دوباره با مهربونی تو چشات نگاه کردم! کاش یه کم! فقط یکمییی قدرشناس بودی!

من دوست داشتم بیشتر کنارت باشم و کنارم باشی چون تو رابطه هایی که دیده بودم، فهمیده بودم که دوری از هم چقدر سخته! خیلیا آرزوشونه فقط واسه یه روزم که شده عشقشون پیششون باشه! من میخواستم از لحظه لحظه ی روزایی که داریم استفاده کنیم و فکر میکردم تو از اینکه باهم باشیم خوشحال میشی و لذت میبری! فکر میکردم اگه همیشه باهات باشم و تو هم باهام باشی، رابطمون گرمتر میشه و روزای عاشقونه ای رو تجربه میکنیم! منم بعضی روزا دوست داشتم تنهایی رو تجربه کنم! دوست داشتم تنها برم بیرون! دوست داشتم برم و دوباره با دوستام آشتی کنم و باهاشون باشم! دوست داشتم تو خونه باشم و خیلی از کارام رو بکنم! ولی به قول تو دیگه دوران مجردی من به سر اومده بود! دیگه ما همدیگرو داشتیم! به خاطر عشقمون و به خاطر با هم بودنمون هرروز میومدم پیشت! و لذت هم میبردم از اینکه کنار تو هستم! از اینکه هرروز میتونم تو چشای خوشگلت نگاه کنم خوشحال بودم و همه چی رو فقط با تو دوست داشتم! ولی... ولی اصلا فکرشم نمیکردم تو اینجوری فکر کنی! فکر میکردم از اینکه هرروز باهمیم تو هم خوشحالی و لذت میبری! اصلا فکرشم نمیکردم تو دوست نداری همیشه ی همیشه باهم باشیم...! کاش بهم میگفتی! تو پست قبلی گفتم الان هم میگم: من فقط خوشحالی و راحتی تو رو میخواستم و میخوام، اصلا از اینکه پیش دوستات باشی ناراحت نمیشم! این حق توئه! حالا که حرفات رو گفتی، خیلی خوب شد و بهتر میتونم درکت کنم! کاش بهم میگفتی که دوست داری بعضی روزا پیش دوستات باشی! تو میتونی هر موقع که دوست داری با دوستات باشی! من حتی به خاطر اینکه راحتتر باشیم برنامه ی 4شنبه ام رو تغییر دادم و تو میتونی کل روز رو با دوستتات باشی! حتی روزای 5شنبه که نمیتونیم باهم باشیم هم با دوستتات باشی و درس بخونی! من نمیخوام تو رو محدود به خودم بکنم! آزادی حق آدماست و کسی نمیتونه این حق رو ازشون بگیره! شاید اینجوری بیشتر قدر همدیگه رو هم بدونیم! دوری و دوستی......

درسی که من دوست داشتم پزشکی بود ولی حالا که یه بار اشتباه کردم و نتونستم برم دنبال چیزی که میخوام مجبورم بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنم و کردم! ولی زبان رشته ی مورد علاقه ی من نیست! و از اونجایی که به هوش و حافظه ی خودم اعتماد کامل دارم، تابستون رو واسه آماده شدن واسه ارشد انتخاب کردم! فعلا همین درسای دانشگاه رو میخونم تا معدلم رو بالا ببرم!

اینکه میگم به مادیات بیشتر فکر میکنی واسه این نیست که میگی پولاتو کمتر خرج کن و ولخرجی نکن! واسه اینکه به جای حل کردن و بحث کردن راجع به این مشکلاتی که تابه حال راجع بهشون حرف نزده بودیم، از خونه و ماشین حرف میزنی! وقتی ما هنوز نامزد نشدیم و بیشتر از یک سال مونده تا نامزدیمون، خیلی زوده که دنبال خونه و ماشین باشیم! وقتیم که میگم خیالت راحت باشه، خونه و ماشین ایشاا... جور میشه قبول نمیکنی! اینجور موقع هاست که فکر میکنم خونه و ماشین بیشتر از یه زندگی عاشقانه واست مهمن و بیشتر به مادیات اهمیت میدی! خودم هم میدونم مادیات هم خیلی مهم هستن تو زندگی و اگه نباشن زندگی یه پایش کمه! ولی ما هنوز دانشجو هستیم و بعد از رفتن به سر کار، خونه و ماشین هم جور میشن! کار هم واسه من هست! نگران نباش! آدم تا وقتی جوونه دوست داره چیزایی که دوست داره رو بخره و اکثر جوونا از این ولخرجیا میکنن و طبیعی هست! مطمئنا تو دوست نداری من آدم خسیسی باشم! ولی باشه... سعی میکنم تا جایی که ممکنه ولخرجی نکنم و پولام رو جمع کنم!( حالا اون کارت منو میدی D: ؟)

همونطور که تو پست قبلی گفتم و انگار بهش توجه نکردی یا درست نخوندیش، من دشمن خونی آدما نیستم و فقط از آدمای اخمو و بداخلاق و ترشرو بیزارم! وگرنه آدمای مهربون و دوست داشتی هم کم نیستن و اونارو دوست دارم! ولی همه رو نمیتونم دوست داشته باشم! آدمای بداخلاق واسه من غیر قابل تحمل هستن و حتی نمیتونم چند ثانیه کنارشون واستم! تو خودت هم نمیتونی آدمای بداخلاق رو دوست داشته باشی، میتونی؟! ولی بازم چشم! دیگه پشت سر دوستات -حتی منفی ترینشون- حرف نمیزنم و راجع به کسی نظر نمیدم و سعی میکنم دیدم رو نسبت بهشون عوض کنم! اون موقع میخوام ببینم بازم بهونه ای پیدا می کنی یا نه!!!!!

سال های سال تنهایی بهترین دوست من بود! من هر موقع که بشه و هر موقع که اراده کنم میتونم تنها باشم و کارایی رو بکنم که دوست داشتم انجام بدم و وقت نکردم! پس 1 ساعت یا حتی 6 ساعت تنها موندن تو دانشگاه واسه من کاری نداره! می تونم برم کتابخونه و با دوستان دوران دبیرستانم درس بخونم، میتونم برم مرجع و کتابای علمی(!!!) یا کتابای جالب دیگه رو بخونم! میتونم برم تو فضای سبز دانشکده ی کشاورزی بیشینم و پام رو بندازم رو پام و آهنگ گوش بدم یا با آیفونم ور برم! میتونم ساعت ها برم سایت دانشکده ی علوم و باسرعت زیاد فیلم هایی که میخواستم رو دانلود کنم! میتونم برم بوفه و همزمان با خوردن یه کیک به فردا فکر کنم! میتونم با حامد و کامی آشتی کنم و مثل سابق باهاشون برم بیرون و مغازه های لباس رو ببینیم و بریم کافی شاپ و به یه نوشیدنی خوشمزه دعوتشون کنم و خوش بگذرونیم! واسه من همیشه و همه جا کاری هست که بخوام تو تنهاییم انجام بدم! دلیل اینکه همیشه باهات بودم و دوست نداشتم ازهم واسه چند دقیقه هم جدا شیم، چند پاراگراف بالاتر توضیح دادم...!

من هیچ موقع به سرنوشت بد اعتقاد نداشتم! فکر کنم این بار تعبیر تو از پست اول من بد بوده و جور دیگه ای ازش برداشت کردی! گفتم که اگه تو باهام باشی، باهم دیگه رویاهای مشترکمون رو میسازیم و زندگیمون پر از عشق و احساس و خوشبختی میشه! و اگه تو نباشی دیگه تو زندگیم عشقی نمیشه و اون رویاهای مشترک از بین میرن و رویاهای تنهاییم فقط باقی می مونن! ولی سرنوشتم بد نمیشه! هرگز هم بد نخواهد شد! مطمئنم که سرنوشت من اونقدر خوب خواهد بود که خیلیا حسرت داشتن زندگی منو خواهند خورد! با اعتماد به نفس کامل میگم که خوشبختی در انتظارمه حتی اگه تو جنگل تاریک تنهایی ها باشه! خیلی از آدم ها هستن و با اینکه تنهان (تنهایی رو به جنگل تاریک تشبیه کرده بودم نه سرنوشتم رو) خیلی هم خوشبختن و از زندگی هم لذت میبرن! اگه تو توی زندگی من باشی، هر دو باهم به اوج خوشبختی میرسیم چون هرکدوم یه خوبی هایی داریم که اگه این خوبی ها کنار هم باشن، نهایت خوشبختی رو تجربه میکنیم و بهترین زندگی رو در کنار هم میسازیم! خوشبختی در انتظارمه ولی با وجود تو این خوشبختی چندبرابر میشه و آینده هم زیباتر میشه! حالا میل خودته، میتونی تو خوشبختی من سهیم باشی و هر دو باهم به بهترین های زندگی برسیم یا یه راه دیگه رو انتخاب کنی!

قانون جذب و انرژی مثبت به نظر من، همون فکرای مثبتیه که تو ذهنمونه و باعث میشه بیشتر تلاش کنیم واسه بدست آوردن چیزی که میخوایم! قانون جذب و انرژی مثبت تو ذهن ما آدما هستن ولی تو واقعیت، کارایی که میکنیم نتیجه رو تعیین میکنن! قانون جذب یا همون افکار مثبت فقط ابزاری هستن واسه مثبت کردن نتیجه ی کارمون! من اوایل با مثبت فکر کردن و ناامید نشدن تو رو بدست آوردم! حالا اسم اینو میتوی بذاری قانون جذب یا هرچی که میخوای! تو با بدرفتاری و افکار منفیه این روزات، خودت باعث شدی این دافعه به وجود بیاد! حالا اگه خودتم بخوای میتونی منطقی فکر کنی و با حرفایی که من زدم و تصمیمایی که گرفتیم، دوباره همه چی رو مثبت کنی و بهترین تصمیم رو بگیری! حالا دیگه نوبته توئه که استارت قانون جذبت رو بزنی!

و اما در مورد آینده، همه ی تصمیماتی که الان گرفته میشه تو آینده هم تاثیر میذاره! من بارها گفتم و بازم میگم که من فقط خوشحالیه تو رو میخوام و به هیچ عنوان هم نمیگم که با دوستتات نباش! بالاتر به اندازه ی کافی توضیح دادم! تو آینده هم تو میتونی با دوستات (فقط مثبت هاش) باشی و مهمونی (مهمونی های مجاز!!) های دوستانه رو هرچقدر دلت خواست بری و مهمون هم دعوت کنی، من خودم عاشق مهمونی هستم! این چیزا رو من تعیین نمیکنم و خودت تصمیم میگیری چی کار کنی! اون موقع دیگه تو بزرگتر و با تجربه تر و پخته تر هم شدی و فرق خوب و بد رو بیشتر از الان میفهمی و خودت تصمیم میگیری و من شاید فقط بعضی جاها راهنماییت کنم تا خدای نکرده اشتباهی نکنی!


شاید!

خب این خیلی بده! چرا باید عصبانی بشی؟!

بله خب. به خاطر اینکه وقتی تو به بقیه توهین میکنی انگار به من توهین میکنی! چرا باید به بقیه که معمولا هم دوستای منن توهین کنی؟

این باعث میشه به خودم اجازه بدم منم به تو توهین کنم! البته وقتی عصبی هستما! تازه اونم نه به شدتی که تو این کارو میکنی! من فقط باهات تند حرف میزنم!

این 1 اصل مهمه! وقتی بی ادب باشی بقیه هم به خودشون اجازه میدن باهات بی ادب باشن!

 

تو میگی همه ی عشقتو از همه دریغ کردی تا فقط عاشق من باشی!!! این درست نیس! همیشه باید تعادل باشه! هم من هم بقیه! من چون عشقتم خب مسلما بیشتر از بقیه!

بله منم عرض نکردم که به قولی که دادی عمل کن! گفتم که من قبول کردم تو این مدلی باشی! ولی دیگه قرار نیست منم محدود کنی! من نمیتونم مثل تو فقط فقط با 1نفر رابطه داشته باشم! عصبی میشم!

 

آره. حق با تویه! اولا کمتر احساس میکردم! ولی نه به خاطر اینکه ازت خسته شدم! اصلا! دخترا هرچی بیشتر بگذره پایبند تر میشن! برعکس پسرا!

بلکه به خاطر اینه که ادم میتونه 1مدتی از سرگرمی هاش و یا شخصیت ذاتیش دور باشه؛ ولی واسه همیشه نمیتونه! و اگه هم بتونه همیشه احساس نارضایتی میکنه!

اوکی! این درسا رو دوس نداری! پس چی دوس داری!؟ با این خوندنا مگه میشه ارشد قبول شد؟! هرچقدم که شانس داشته باشی! بازم خرخون تر ها هستن!

تازه شم کارتم که معلوم نیس با این اوصاف!! تازه اینارم میدونیا؛ هی همش پولاتو الکی الکی خرج میکنی! آخه تو نمیتونی پول در بیاری در حال حاضر حداقل کمتر خرج کن!!! تازه منم میگم ناراحت میشی میگی به مادیات بیشتر اهمیت میدی! این حرفت بچگانه نیس؟؟

 

تازشم من که نگفتم! خودت گفتی دشمن خونی آدمایی! جدی هم گفتی! از فحش و توهین و ایناتم معلومه تازه!

تازه شم اینکه آدم همه رو دوس داشته باشه یکی از بهترین خصوصیت هاس به نظر من! البته تا 1 حدی ها!

 

راجع به دوستامم؛ اگه یادت باشه قرار شده بود 2شنبه ها و 4شنبه ها باهم بدرسیم که من 2شنبه برخلاف اصرار زیادشون نموندم و گفتم باید ترجمه ام رو تکمیل کنم!!! امروزم که 4شنبه بود! قرار بود بعد کلاس بمونیم! خب حالا کلاس زود تموم شد من چیکار کنم! میخواستی بگم نه باید 3 بشه بعد درس بخونیم؟؟؟

یعنی تو تو این دانشگاه درندشت نمیتونی 1ساعت بدون من باشی؟!؟!

تازه من که گفتم باهات بیام اون ور ولی گفتی نمیخواد و با نعمت میخوای بری!

 

تازه شم  همش حواسم بود بهت و میخواستم تا سرویس بیاد بیام پیشت که دیگه اومد و رفتیم اون ور و توام رفتی دانشکده!!! دوستامم میدونستن که چون تو کلاس داری من باهاشونم! تازه به اونا چه اصلا! مگه من واسه اونا زندگی میکنم!! همه چی رو میگیری به خودت و بد تعبیر میکنی!

 

منظورمم هم از بدبینی علاوه بر چیای دیگه؛ همین اعتقادت به سرنوشت تلخته! خب اگه فک میکنی واقعا اینطوریه خب معلومه که من نمیخوام تو قطار باشم!!

تو اگه واقعا میخوای مسیر قطارتو عوض کنی؛ اول عوض کن بعد منم با خودت ببر! اینطوری منو کجا میخوای ببری؟ تو بدبختیا!؟ نه من نمیام!

اگه یادت باشه همون دفعه ی اولی که با هم حرف زدیم گفتی که میخوای با قانون جذب به دستم بیاری! ولی حالا میگی که کشکه و واسه دلخوش کنکه! یعنی دیگه بهش اعتقاد نداری! خب معلومه در این صورت منم که باهاش جذبم کردی دفع میشم دیگه!

 

درسته من رو خوبیات تاکید نکردم؛ چون خیلی بیشتر بوده. ولی یادت باشه این دفعه ی اولیه که اصلا از نکات منفیت گفتم! چون واسم جای سوال بود! توام همیشه وقتی ناراحتی پستایی میذاشتی که خوبی نداش اصلا!

 

آره حق با تویه!از یه لحاظی خیلی خوبه  ولی چیزی که هس؛ تو که الان نمیتونی بذاری من چند دقیقه با دوستام باشم؛ حتما تو آینده هم نمیذاری مهمون داشته باشیم یا من با دوستام در رابطه داشته باشم!! این یعنی افسردگی مطلق واسه من!!!

 

 

وجدان

آره خوب. من شاید وقتی کسی باعث میشه آلیس ازم جدا بشه - حتی واسه چند لحظه - ازش ناراحت شم و یه چیزی هم پشت سرش بگم ولی... ولی تو این 9 ماهی که باهم بودیم یه بار نشده به آلیس توهین کنم یا بد و بیراه بهش بگم یا فحشش بدم چون عشقم بوده. ولی آلیس چی؟ خودش که میگه مثبته ولی تا تقی به توقی میخوره به من القابی رو میگه که منفی ترین آدم ها هم به همدیگه نمیگن...! دست خودش هم نیست و بعدش پشیمون میشه! مثبت آلیسه یا منی که به عشقم حتی دوست ندارم اخم کنم تا ناراحت نشه؟

درسته من آدم اجتماعی نیستم و دوست ندارم به غیر از عشقم با کس دیگه ای باشم ولی این دلیل منفی بودن من نیست. آلیس برعکسه منه! دوست داره با هر کس دیگه ای باشه جز من. دوست داره همه رو دوست داشته باشه ولی منو نمیتونه به اندازه ی بقیه دوست داشته باشه.

حالا مقایسه کنین کی منفی تره؟ منی که به جز آلیس نمیتونم با کسی حرف بزنم و نمیخوام آلیس رو ناراحت کنم و به جز آلیس نمیخوام با کس دیگه ای حتی واسه چند دقیقه قدم بزنم، منی که به جز آلیس نمیخوام کسی رو دوست داشته باشم یا آلیسی که با همه مهربونه جز عشقش!! آلیسی که با همه دوست داره باشه جز عشقش! 

تا حالا کسی دختری رو دیده که از حرف زدن عشقش با بقیه ی دخترا و گرم گرفتن با اونا خوشحال شه؟ مطئنم اگه من کسی بودم که با بقیه ی دخترا هم حرف میزدم و بحث میکردم و گرم میگرفتم بازم آلیس بهونه ای داشت و این بار بهونش این بود که چرا من با بقیه ی دخترا حرف میزنم!

نکته ی دیگه اینکه بچه های کلاس ما همینجوری هم از هم خوششون نمیاد و این دلیل ساکت بودن کلاس ماست. بعدش هم من به جز آلیس با هیچ کدوم از بچه های کلاس رابطه ای ندارم و با تعدادیشون هم کلا" اختلاف دارم و اونا به خون من تشنه ان! حالا تصور کنین یه روز صبح در کلاس رو باز کنم در حالیکه نیشم بازه و با همه سلام علیک و احوال پرسی میکنم! اون موقع فکر کنم به سلامت عقلی من شک کنن همگی!!!

من آدم درس نخونی نیستم و تنبل هم نیستم ولی این درسا رو دوست ندارم. ترجیح میدم شب امتحان درسم رو بخونم و اون درس رو پاس کنم و در نهایت مدرکم رو بگیرم و برم سراغ کارایی که دوست دارم. آلیس درسش رو میخونه چون آینده اش همین درسان. چون زبان انگلیسی جزئی از آینده ی اونه و باید هم بخونه و من هیچ موقع بهش نگفتم نخون یا مسخره اش نکردم. این هفته که پیشنهاد درس خوندن بهش دادم، خودش حل کردن مجله ی جدول رو به درس ترجیح داد.  این درس هایی که داریم به درد عمشون میخوره چون هیچ کاربردی ندارن! یه آدم باهوش این چیزا رو درک میکنه! در مورد داشتن تحصیلات هم، مطمئن هستم تا دکترا پیش خواهم رفت! آدما واسه موفق بودن لازم نیست از صبح تا شب درس بخونن!! با همین وضعیتی که درس میخونم هم از خیلیا جلوتر میزنم!

من دشمن خونی آدما نیستم! فقط از آدمای اخمو و بداخلاق و ترشرو بدم میاد! من شاید بیشتر از بقیه به آدما کمک میکنم! آلیس خودش هم میدونه اینو که اگه کسی کمکی ازم بخواد با جون و دل بهش کمک میکنم! هیچ کس رو از خودم نمیرنجونم و اگه کسی سوالی ازم بپرسه با لبخند جوابش رو میدم! آلیس خانوم من دشمن آدمام یا تو؟ تویی که دوست نداری به کسی کمک کنم چی؟ اگه یکی از بچه های کلاس یا غریبه ازم چیزی بخواد، آلیس میگه لازم نکرده و ...! تنها ویژگی که من رو از آدما دلزده میکنه بداخلاقی و اخمو بودن اوناست و بس!

تو دنیا ترجیح میدم به جای اینکه عاشق همه باشم، عاشق یکی باشم و همین که اونم منو دوست داشته باشه، واسم کافیه! به خاطر این ویژگی، اگه به آلیس یه جمله ی خاصی گفته باشم، امکان نداره اون جمله رو حتی به عزیزترین فامیلم بگم! اگه تو اس ام اسی شکلک بوسه به آلیس میفرستم، امکان نداره تا ابد واسه کسی شکلک بوسه بفرستم حتی واسه عزیزترین فامیل یا آشنا یا دوستم! ولی آلیس... اکثر حرفایی که با من میزنه با بقیه هم میزنه، لحن حرف زدنش با من با بقیه هم یکیه، اگه بهم یه جمله ی بامزه یا محبت آمیز بگه به بقیه هم اونا رو میگه...

من با آدمایی که خوش اخلاق و مهربون باشن و مثبت باشن خوب هستم و دوسشون دارم! ولی دوست داشتن داریم تا دوست داشتن! اونطور که من آلیس رو دوست دارم نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم! ولی آلیس انگار همه رو به یه اندازه دوست داره، یا شایدم بقیه رو بیشتر از من! مثلا اون روز منو به خاطر اینکه بیسکویت دوستش رو شکستم، اونقدر دعوا کرد و بازم القاب زشت روم گذاشت که اصلا باورم نمیشه این آلیسه که داره باهام اینجوری حرف میزنه.

من نمیگم که با دوستتات نباش یا نرو باهاشون! خودم هم میدونم که آدما نیاز دارن که با بقیه هم رابطه داشته باشن و تو اجتماع باشن! من اصلا ناراحت نشدم که تو با دوستتات رفتی و درس خوندی! ولی طرز رفتارت جوری بود که ناراحتم کرد! اینکه من وسط حیاط تنها واستاده باشم و تو دقیقا جلوی چشمای من بری پیش اونا و جوری باهام رفتار کنی که بقیه فکر کنن باهام قهر کردی و تنهام گذاشتی! اینکه بغض رو تو چشام ببینی ولی به خاطر دوستتات منو بذاری و بری! اینکه بدونی تا ساعت 3.30 تنها هستم و بدون تو تنهایی واسم جهنمه ولی به خاطر دوستتات منو تنها بذاری و بری! اینکه ببینی جلوی چشات سرم رو پایین انداختم و از فرط غصه دارم میمیرم ولی تو به خاطر اینکه دوستات یه موقع فکر نکنن خیلی دوسم داری، اصلا نیای پیشم و بپرسی چه مرگت شده... تو به خاطر اینکه غرورت پیش دوستات از بین نره و بهشون ثابت کنی که زیاد واست مهم نیستم حتی نیومدی که حال زارم رو بپرسی و با خنده هایی که تا 10 متر اونورتر شنیده میشد منو تنها گذاشتی و رفتی! تو که قرار بود وقتی با دوستات باشی که باهم نیستیم ولی به حرفت عمل نکردی و تنهام گذاشتی! من خوشحال میشم که تو درس بخونی و با دوستتات اوقات خوشی رو داشته باشی ولی قبول کن که این طرز رفتار خیلی سنگدلانه بود! امیدوارم منطقی فکر کنی و همیشه حق رو به خودت ندی! من که تا به حال بهت نگفتم حق نداری با دوستات باشی ! اصلا تا به حال مجبورت نکردم کاری رو که دوست داری، انجام ندی!

آلیس، تنها چیزایی که من تو یه رابطه ی عاشقانه خواستم و میخوام فقط محبت بوده و احساس و احترام متقابل.................

پستی رو که نوشتی ببین! چند درصدش از خوبیای من بوده و چند درصدش از بدی های من؟ 90% فقط از من بد گفتی! حالا پست قبلی من رو ببین! چند درصدش از خوبیات بوده و چند درصدش از بدی هات؟؟!!!!

تنها چیزایی که تو یه رابطه واست مهمن، فقط درس خوندن و سلام علیک کردن با بقیه ی دختراست؟؟ تو دانشگاه خودمون رو ببین! پر هست از این پسرایی که درس خون هستن و معدلشون بالای 18 و با بقیه ی دخترا هم سلام و علیک و احوالپرسی میکنن! ولی بگرد و ببین چندتا دوست دختر دارن! چند تا نامزد دارن!!! ماهی چند تا نامزد عوض میکنن!!! ببین چقدر وفادار هستن!!! ببین چقدر احساس دارن و چقدر یه نفر میتونه واسشون مهم باشه!!!

فقط کمی وجدان لازمه و بس........................................


بعدا نوشت:

چرا وقتی 9 ماه باهم بودیم از صبح تا شب، هیچ چیز تکراری نبود و به یکباره زندگی نیازمند تنوع شد؟ آدما خیلی زود تکراری میشن و دل آدم رو میزنن ولی عشق قضیه اش جداست! اگه آدم عاشق یکی باشه، از بودن باهاش لذت میبره! حتی اگه 100 سال هم شب و روز باهاش باشه بازم همه چی تازه است و لذت بخش! آدم اگه عاشق کسی باشه دوست داره بیشتر و بیشتر باهاش باشه و این موضوع هرگز تکراری نمیشه!


بعدا نوشت 2:

بهتره که آدم آینده نگر باشه! الان تو دانشگاه هستیم و همکلاسی داریم و بقیه محتاج سلام دادن ما هستن و ما اگه بهشون سلام بدیم و حرف بزنیم یعنی خیلی مثبت هستیم و آدم باحالی هستیم و دوست داشتنی!!!!!!!!! ولی در آینده چی؟ فقط 2 نفر هستیم! اون موقع اگه من برم بیرون و راه به راه به بقیه سلام بدم و حرف بزنم و با دوستام برم بیرون و شبا بیام خونه و کلا آدم اجتماعی باشم چی؟ آیا اون موقع هم همین نظر رو خواهی داشت؟؟ اینا همش مقطعی هستن و زودگذر! دوران دانشگاه هم به زودی تموم میشه! کلاس فرانسه هم تموم میشه و فقط یک نفر واسه آدم باقی می مونه! اون موقع هست که آدم آرزو میکنه کاش عشقش اجتماعی نبود و فقط حواسش به اون بود! اینا تجربیاتیه که با خوندن و شنیدن داستان زندگی دیگران به دست اومده، بدون فکر از کنارشون رد نشو!

دوراهی!

نمیدونم چی باید بگم! توضیحش سخته.

ولی تحمل همین منفی نگری به دنیای اطراف و زندگی واسه من سخته! واسه منی که دیدم نسبت به همه چی خیلی مثبته! یکی از دلایلی که منو دو دل کرده همینه! من نمیتونم با 1 همچین نگاه نفرت امیزی به این دنیای قشنگ که همیشه بهترین ها رو بهم هدیه میده نگاه کنم!

میدونم شرایطی که وروجک تا حالا داشته این دیدگاه رو بهش داده! ولی من واقعا نمیتونم!

 

1چیز دیگه هم که هست اینه که؛ همونطور که وروجک میگه من 1 آدم پر انرژی و اجتماعی ام که تنها بودن خسته م میکنه! من همیشه عادت داشتم با همه رابطه داشته باشم و همه دوسم داشته باشن و منم دوسشون داشته باشم! حالا چیزی که هست اینه که نه تنها وروجک خیلی آدم تنهاییه که تقریبا با هیچ کسی حرف نمیزنه؛ یعنی اصلا آدم اجتماعی نیست؛و این منو خیلییییییی اذیت میکنه: چیز دیگه ای که هست اینه که منو خیلییی محدود به خودش کرده!! یعنی من حتی گاهی هم حق ندارم حتی واسه ی یکی 2ساعت با یکی از دوستام باشم! به خاطر اینکه وروجک فوق العاده ناراحت میشه! مثل امروز!

 

حتما تا حالا میدونین وروجک اصلا آدم درسخونی نیس. تازه به منم که گاااهی 1کتابی میخونم میگه خرخون!!!!

خب طبیعتا ما اصلا باهم درس نمیخونیم! توی این چند ماه که باهم بودیم دارم پسرفت خودمو احساس میکنم!

گفتم خب این که درس نمیخونه جهنم الضرر کاریشم که نمیشه کرد؛ حداقل من خودم 1کمی به مهمترین سرگرمی خودم یعنی کتاب خوندن که خیلی وقته ازش غافل شدم برسم!

واسه همینم با یکی از دوستای صمیمی همکلاسیم که با اومدن وروجک خیلی وقت بود باهاش درس نخونده بودم قرار شد با هم درس بخونیم بعد از کلاس! ولی! میبینید که!

تازه وروجک از هرکسی که من بخوام حتی 5دقیقه باهاش باشم متنفره و از فحش و توهین هم بهشون دریغ نمیکنه! به نظر من این وحشتناک ترین کاره!! آدم به دشمنشم اینطوری توهین و لعن و نفرین نمیکنه!!!

ولی وروجک از همهههه یییی آدما متنفره!!!! و به قول خودش دشمن خونی همه ی آدماس!! این واسه منی که شخصا دوست آدمام سخته تحملش!!!! واقعا سخته!!
میدونین خیلی سخته آدم خودش 1شخصیت مثبت؛ پر از انرژی مثبت باشه؛ بعد با 1شخصیت منفی که دیدش نسبت به همه ی آدما منفیه زندگی کنه!

البته خیلی وقتا که وروجک این احساس منفی رو نشون نمیده طوری نمیشه ها! ولی با کوچکترین تلنگری نارضایتی من گل میکنه چون میدونم که چی تو ذهنشه!

اگه یادش باشه من همون اولا بارها و بارها گفتم که از شخصیت ظاهریش اصلا خوشم نمیاد چون دوس دارم طرفم هم مثل خودم شیطون و مهربون و اجتماعی باشه

نه منزوی  و گوشه گیر! ولی وروجک گفت که اصلا ساکت و آروم نیست و حتی حاضره بعد از اون به همه ی بچه های کلاس سلام بده و باهاشون احوالپرسی کنه!

ولی میبینید که! نه تنها اینطور نشد ؛و من مجبور شدم همینطوری وروجکو قبول کنم؛ بلکه خودمم انگار مجبورم کم کم مثل وروجک شم! جدا از همه و ساکت!! نمیتونم واقعا!! زندگی آدما تنوع میخواد!! اونطوری آدم قدر همدیگه رم بیشتر میدونه! تا اینکه صبح تا شب فقط و فقط و فقط با 1نفر باشی!! خب اینطوری ایرادهای وروجکو بیشتر احساس میکنم و نمیتونم عصبی نشم!! چون احساس نارضایتی دارم!

درسته وروجک با من خیلیییی مهربونه!! همیشه ی همیشه! و مطمينم که نمیتونم کسی رو پیدا کنم که اندازه ی وروجک دوسم داشته باشه و هر لحظه به فکرم باشه

ولی آدما 1نیازایی دارن که باید براورده شه!

ما آدمیم! آدما نیاااززززز دارن تو جامعه باشن و با همدیگه رابطه داشته باشن!!! لاکپشت نیستیم که 1گوشه تو تراریوم زندگی کنیم واسه خودمون!!

شاید اگه وروجک به جای من با کسی آشنا شده بود که حداقل مثل خودش آروم بود و خیلی به کتاب خوندن و تحصیلات اهمیت نمیداد الان این مشکلات رو نداشت!

هنوز نمیدونم چه تصمیمی باید بگیریم؛ ولی امیدوارم بهترین تصمیم باشه! خدایا خودت کمکمون کن!

سقوط

گاهی اونقدر حرف تو ذهن آدم میشه که نمیدونه از کجا باید شروع کنه. الانم از همون موقع هاست. دوست دارم هر چی که تو ذهنم هست رو بنویسم شاید سبکتر شم. شایدم این آخرین نوشته ی من تو این وبلاگ دو تایی باشه یا شایدم اولین نوشته ای که دیگه از تنها بودن و تنها زندگی کردن می نویسه. خیلی حرفا دارم و خیلی هم تجربه های جدید. خیلی درس هایی که گرفتم و خیلی چیزا که یاد گرفتم. رابطه ی من و آلیس، دومین رابطه ای بود که با یه دختر داشتم ولی اولین رابطه ی عاشقانه ای بود که داشتم. شایدم اولین و آخرین شکستم تو یه رابطه ای که خیلی نسبت بهش امیدوار بودم و همه ی تلاشم رو واسه ساختنش و حفظ و نگهداری ازش کردم ولی بی فایده بود. آلیس تو سرنوشت من نبود و من به زور میخواستم اونو وارد قطار سرنوشت کنم. اون یه مسافر بدون بلیط بود تو قطار زندگی من که بدون اجازه ی راننده ی قطار سوارش کرده بودم. میخواستم که اونو به هر نحوی که میشه با خودم همسفر کنم و به قطار زندگیم یه مسیر جدید بدم. یه مسیر جدید به سرزمین رنگی آروزها.یه جایی مثل بهشت. مسیر قطار زندگی من به اون سرزمین نبود و در نهایت به یه جنگل نمور و تاریک ختم میشد. ولی من نمیخواستم به اون جنگل برم و میخواستم زندگیم مثل خیلی از آدم های دیگه باشه. آلیس رو سوارش کردم. آلیس چندین ماه همسفر من بود و من سعی کردم به بهترین نحو ازش پذیرایی کنم. میخواستم فقط و فقط مال من باشه. میخواستم از بقیه ی پسرها متفاوت باشم و با احساس ترین و مهربونترین کسی باشم که آلیس در تمام زندگیش دیده و خواهد دید. میخواستم اونقدر عاشق باشم که روی همه ی عاشقای دنیا رو کم کنم. میخواستم واگن هایی که بارشون غم و غصه و نفرت بود با کمک آلیس از قطار زندگیم جدا کنم و سبک شم. تو این مدت کمی که آلیس مسافر من بود مثل یه مهماندار مهربون ازش پذیرایی کردم...

صبحی نشد که از خواب بیدار شم و به آلیس صبح بخیر نگفته باشم. شبی نشد که بدون شب بخیر گفتن و بوسیدن آلیس به خواب برم. روزی نشد که به آلیس فکر نکنم و لحظه لحظه حالش رو نپرسم. همزمان با شادی های آلیس، شاد بودم و همزمان با غصه هاش غصه خوردم. میخواستم بهترین باشم براش. میخواستم وفادار ترین باشم. میخواستم تمام عشق و محبت و احساسی که تو وجودم هست رو به آلیس تقدیم کنم. چشام رو به روی تمام آدم ها بستم. آدم هایی که هرگز نتونستم درکشون کنم و ذره ای نسبت بهشون احساس داشته باشم. آدم هایی که تو ۲۲ سال زندگیم فقط طعم تلخ نفرت و خشم و کینه رو بهم چشونده بودن. آدم هایی که با دیدن هرکدومشون یه خاطره از خاطرات گذشته ام تو ذهنم شکل میگرفت. آدم هایی که همه و همه شبیه به هم بودن. ولی من هیچ موقع به چشم یه آدم معمولی به آلیس نگاه نکردم. به نظرم اون یه فرشته ی مهربون بود که با همه فرق داشت. تو وجودش نه خشم بود و نه نفرت. تو نگاهش فقط مهربونی بود و احساس. آلیس فرشته ای بود تو قطار سرنوشت من. ماه ها و ماه ها گذشتن و قطار من از ایستگاه های مختلفی گذشت. ایستگاه هایی که تو مسیر جنگل تاریک من بودن . آلیس تو هر کدوم از ایستگاه ها به سمت در میرفت ولی من با تمام وجودم سعی میکردم اونو نگه دارم. آلیس تنها امید من بود واسه زندگی بین همه و من واسه حفظش با جون و دل تلاش کردم. هر موقع که الیس سعی و تلاش و احساس من رو میدید دوباره به سمت صندلی خودش برمیگشت و سفرمون رو برای رسیدن به سرزمین رویاها ادامه می دادیم. مسیری که با آلیس طی میکردم برای من خاطره ی بهترین سفر زندگیم رو رقم زد و شادترین لحظه ها رو برام به ارمغان آورد. آلیس همون دختر مهربون و بازیگوشی بود که من میخواستم و منم مسافری بودم که به دنبال روشنی ها بود. کم کم این ایستگاه های مزاحم تموم شدن و از دور نور سرزمین رویاها رو میدیدم. آلیس تصمیم گرفت که تا آخر همسفر من باشه و باهم به رویاهامون رو تو سرزمین رویاها بسازیم. رویاهای مشترکمون رو. ماه ها و فصل ها گذشتن. اسفند از راه رسید. ماهی با رنگ کهنگی. ماهی دلگیر و زودگذر. اسفندی که از کودکی برای من ماه تلخ خاطرات بود. اسفندی که پدرم رو از من گرفت . اسفندی که پیشگوی روز تولد ساکن و مرگبار من بود. اسفندی که آلیس رو در کام خودش کشید. اسفندی که راننده ی قطار سرنوشت من رو از وجود آلیس تو قطار آگاه کرد. اسفندی که تنهایی من رو با بادهای سرد و سوزان خودش برام تحفه آورد. حالا فرشته ی مهربون من، شده یکی از همون آدم های خاکستری دیگه. محبت و احساس رنگارنگی که در وجودش بود، تبدیل به یه رنگ طوسی و تیره شده. آلیسی که تنها محبت و مهربونی و احساس میتونست اونو تو قطار من نگه داره، دیگه هیچ نشانی از محبت نداره. دیگه هیچ احساسی روش تاثیر نداره و شده همرنگ باقی. قطار سرنوشت من به ایستگاهی رسیده و توقف کرده. ایستگاهی که در یک قدمی یه دوراهیه بزرگه. یکی از راه ها به سرزمین رویاها میره و دیگری به جنگل سرد و تاریک من. ولی افسوس که قطار من توقف کرده و آلیس کوله بارش رو جمع کرده و آماده ی پیاده شدن تو این ایستگاهه. انگار دیگه هیچ راه برگشتی باقی نذاشته. اون آروم چمدون هاش روی زمین میذاره و از قطار پیاده میشه. و من کنار پنجره ی کوچکی از قطار نظاره گرش هستم. اون حتی برای خداحافظی دستی هم تکون نمیده و ... . قطار سرنوشت من آماده ی بستن در شده و صدای بوق حرکتش به گوش میاد. ولی دیگه مسیرش اون سرزمین رویاها نیست. مسیرش همون مسیر قدیمیه که از بدو تولد من انتخاب شده بود. مسیرش جنگل سرد و تاریکیه که هیچ انسانی توش راه نداره و تنها ساکنینش تنهایانی هستن مثل من... .

این اولین پست وبلاگ من بود که تو سایت دانشگاه نوشتم. شایدم این اولین باری هست که تنها به سایت دانشگامون میام. آلیس بر خلاف همیشه پیش من نیست و با دوستانش رفته. آلیسی که دیگه ذره ای احساس تو وجودش نمونده و هر روز به بهانه های مختف، جوری با من حرف میزنه که تا به حال نزده بود. تو نگاهش به جای عشق، فقط بی تفاوتی موج میزنه. آلیسی که به خاطر من  با هیچ کدوم از دوستاش نمی رفت و تنها دوستش انگار من بودم، دیگه وروجکی براش وجود نداره. من در تمام طول دانشگاه تنها بودم و و تنها دوستانم دو نفر از همکلاسی هام بودن که اونا رو هم به خاطر داشتن الیس از دست دادم. حالا که آلیس داره از زندگی من بیرون میره دیگه تنهای تنها میشم. دیگه بودن تو دانشگاهی که همه ی همکلاسیات با خنده بهت نگاه میکنن برام دردناکه. امروز که آلیس با دوستاش میرفت و من پشت سرش تنها مونده بودم، فقط یه بغض بزرگ تو گلوم بود که هر طوری بود مانع از شکستنش شدم. اگه همکلاسی هایی که از من نفرت دارن، گریه ی من رو میدیدن فقط صدای خنده هاشون بلند و بلندتر میشد و این برای من یعنی مرگ. وقتی از سرویس پیاده شدم و آلیس و دوستانش پشت سر من میومدن، تنها صدایی که میشنیدم صدای نفس های سریع خودم و صدای خنده ی دوستان آلیس بود. بغض گلوم رو فشار میداد و سرم به پایین بود و آروم با احساس شکست و افسردگی وصف ناپذیری به سمت سایت دانشگاه میومدم تا این پست رو بنویسم ولی آلیس حتی ذره ای دلش به حالم نسوخت و با دوستانش رفت. با خودم فکر میکردم اگه من جای اون بودم و اونو تنها و افسرده میدیدم که داره میره، هیچ موقع تنهاش نمیذاشتم و سریع به طرفش میرفتم و سعی میکردم تنهاش نذارم. یاد اون روزی میفتم که آلیس بیرون کلاس ایستاده بود و به خاطر حرفای استاد اصول و روش تحقیقمون اشک میریخت. دیدن اشکای آلیس برای خیلی سخت بود. آرزو میکردم که کاش میتونستم کاری کنم که آلیس ناراحت نباشه و اشک نریزه ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که کنارش واستم و تنهاش نذارم. دوستانی که الان با آلیس هستن، حتی بود و نبود آلیس تو کلاس براشون مهم نبود و الان آلیس اونا رو به بودن با من ترجیح میده.

یادمه آلیس میگفت که قلبش مثل جورچینه و امکان نداره بشکنه و اگه خراب شه دوباره میچیندش. ولی من گفتم که قلبم از شیشه هست و سریع میشکنه و درست نمیشه. حالا این قلب منه که بعد از ترک خوردن های زیاد، خورد شده و احساس سوزشش تمام وجودم رو در بر گرفته. قلب من هیچ موقع به حال قبلش بر نمیگرده. دوست دارم به جای این قلب، یه قلب سنگی بذارم تا نتونم کسی رو دیگه دوست داشته باشم. نمیخوام احساسم رو برای هیچ انسانی رو کنم تا مثل امروز احساسم و عشقم لگدمال بشه. رفتن امروز آلیس، شاید تیر خلاصی بود که آلیس به قلبم شلیک کرد و خودش رو برای همیشه خارج کرد... من تسلیم سرنوشت شدم و هر جا که سرنوشت منو ببره باهاش همراه میشم ولی تنهای تنها تا آخرین لحظه ی عمرم...

هر بار که متنی مینوشتم در نهایت به خودم امید میدادم که شاید راهی برای ترمیم باشه ولی این بار با نهایت ناامیدی همه چی رو به پایان میبرم...

ولنتاین در کافی شاپ!

روز سه شنبه باهم قرار گذاشتیم که بریم کافی شاپ! دلمون بدجوری واسه هم تنگ شده بود! به یه کافی شاپ خلوت و دنج رفتیم و آلیس بدجوری منو سورپرایز کرد! کلی واسم کادو گرفته بود و یهو همه رو باهم رو کرد و حسابی خجالتم داد. اون چند روزی که من قم بودم، آلیس تو خونه مونده بود و برام کلی شمع های خوشگل ساخته بود که وقتی برگشتم باهم روشن کنیم و ولنتاین رو جشن بگیریم. علاوه بر شمع های خیلی خیلی خوشگلی که با سلیقه ای وصف ناشدنی درست کرده بود، کلی شکلات های خوشگل و خوشمزه و یه دفترچه یادداشت عشقولانه  که قراره دوتایی توش از عشقمون بنویسم و یه جفت جاکلیدی که یکیش دختر بود و یکیش پسر برام گرفته بود. هردو جاکلیدی قراره پیش من بمونن تا از هم جدا نباشن! تو کافی شاپ آلیس خیلی با سلیقه شمع ها رو روی میز چید و روشنشون کرد. جو خیلی رمانتیک شده بود! نور شمع ها و دلتنگی ما و نور قرمز کافی شاپ باعث شده بود فضا عشقولانه باشه! دلم میخواست آلیس رو بوس کنم و به خاطر هدیه های قشنگ و شمع هایی که درست کرده بود تشکر کنم ولی نشد! کلی هم خجالت کشیدم که من دست خالی بودم! آخه مسافرت بودم و امکان خریدن یه کادوی مناسب رو نداشتم، فرداش هم تعطیل بود! ولی بالاخره از خجالتش در میام! آلیس با محبت ترین و با احساسترین و خوش سلیقه ترین دختریه که من به تمام عمرم دیدم... هرروز که میگذره بیشتر قدرش رو میدونم و بیشتر تو عشق پاکش غرق میشم... زندگی با عشق خیلی لذت بخشه... امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم... آلیس جونم به خاطر این ولنتاین خاطره انگیز ازت ممنونم... عاشقانه دوسِت دارم...





این یه ماه رو که زیاد همو ندیدیم و نتونستیم مثل سابق باهم باشیم خیلی دلمون واسه هم تنگ شده بود و این دلتنگی باعث حساس بودن جفتمون و ایجاد ناراحتی های کوچیک و ناخواسته شده بود. ولی من حساستر شده بودم و بیشتر آلیس رو ناراحت کردم. آلیس رو خیلی دوست دارم و ندیدنش و باهاش نبودن باعث میشه دلم بگیره و ناخوداگاه حرفایی بزنم و آلیس رو برنجونم. چند بار هم باعث شدم آلیس مهربونم و دوست داشتنی من چشماش خیس بشه و اشکای بلوریش قطره قطره سر بخورن و بیان پایین. دیدن اشکای دختر معصوم و خوش قلب و بااحساس و حساسی مثل آلیس قلب آدم رو میسوزونه. خودم هم میدونم که تقصیر من بوده و نامهربونی و قدرنشناسی کردم. ولی قول میدم که جبران کنم و دیگه هرگزباعث ناراحتیش نشم...

از امروز رسما کلاسامون شروع شدن ولی از اونجایی که آلیس رفته بود تهران خونه ی مادربزرگش، من تنهایی رفتم دانشگاه! بدون آلیس دانشگاه خیلی سرد و بی روح میشه و واسه من غیر قابل تحمل میشه. به هر طرف که نگاه میکردم یاد خنده ها و بازیگوشی ها و شیطنت های آلیس میفتادم و بیشتر دلتنگش میشدم. آلیس امروز عصر برگشت و فردا صبح باهم میریم سر کلاس و دوباره روزای خوش باهم بودنمون تو دانشگاه و کلاس ها شروع میشه...