پایان تعطیلات بلند مدت تابستانی من...

آخرین باری که وبلاگمو آپ کردم چندین ماه پیش بود، راستش چیزی واسه نوشتن نبود چون هیچ اتفاقی نبود و من انگار تو یه خواب طولانی بودم که هیچ خوابی نمیدیدم! بعد از عقدمون تعطیلات بزرگ من شروع شد، به هر دری میزدم در نیمه باز میشد و فقط میشد داخلش رو دید!! دنبال کار گشتم، یه کار خوب پیدا شد ولی تا یک سال بعدش معلوم نمیشد که کی قراره کارم شروع شه و آیا قبولم میکنن یا نه! دنبال خونه گشتم ولی قیمت ها بالا بود و بودجه ی منم کم و از طرفی توانایی بازپرداخت وام رو نداشتم چون کاری نداشتم! دنبال درس خوندن بودم ولی معلوم نبود اگه دانشگاهی قبول شم بتونم برم یا نه و همزمان با کارم میشه یا نه! خلاصه 1 سال و 3 ماه یا به عبارتی 15 ماه این سردرگمی ها ادامه داشت و من فقط منتظر بودم! منتظر بودم تا نوبت من هم برسه و بتونم به همه ی اهدافم برسم ولی ماه ها میگذشتن و هنوز منتظر بودم و مثل روزای تعطیل کارم روزکشی بود به هر نحو ممکن. بیشتر این 15 ماه آلیس از من دور بود و تو تهران مشغول درس خوندن بود، دوری آلیس واسم خیلی سخت بود ولی باید انتظار میکشیدم. مثل مسافری بودم که تو ایستگاه منتظره تا قطارش برسه و سوارش شه! مطمئن بودم که روزای من هم یه روزی میرسن...

3 ماه تابستون آلیس پیشم بود و روزای خوبی رو کنار هم داشتیم و از دوران تعطیلات آلیس و نامزدیمون حسابی لذت بردیم و خوش گذشت. تو آخرین روزای تابستون یهو قطار من از راه رسید! اونم چه رسیدنییییییی! حسابی هول شدم و سورپرایز! و اما تو واگن های این قطار رنگارنگ چی بود؟!

- کاری که از یک سال پیش منتظرش بودم، قطعی شد و از مهر ماه شروع میشه!

- همزمان توی 2 تا دانشگاه قبول شدم، دولتی و آزاد. که به خاطر همزمان بودن با کارم مجبور شدم دانشگاه آزاد رو انتخاب کنم و قید دانشگاه دولتی رو بزنم!

- خونه ی دلخواه و رویاییمون رو پیدا کردیم و به هر نحوی بود با کلی سختی و مشکل پولش رو جور کردیم!

 

همه ی این اتفاقات همزمان با شروع پاییز و یهو باهم پیش اومدن و نکته ی مهمی رو واسم یادآوری کردن و اون این بود که "وقتش که برسه همه ی کارا درست میشه" و حالا وقتشه که زندگیم از یکنواختی در بیاد و دوباره تو جریان بیفته، جریانی پر از انرژی و شادی و امید و آرزوها و روزهای قشنگ و رنگی.

 

پاییز از فردا شروع میشه و روزای تلاش منم باهاش شروع میشه، از تعطیلات طولانی و گرم و کسل کننده ی  تابستونی هم واسه همیشه راحت میشم!! پاییز امسال خاطرات خیلی خوبی رو برام رقم خواهد زد! کل پاییز رو به آماده سازی و مهیا کردن زمینه های لازم واسه شروع یه زندگی مشترک رویایی سپری میکنم تا وقتی که آلیس از دانشگاه برمیگرده همه چی روبراه و آماده باشه! امیدوارم زمستون هم بزرگترین اتفاقی که ماه هاست من و آلیس منتظرش هستیم برامون پیش بیاد و دیگه هر لحظه تا ابد در کنار هم باشیم!

 

یه خوش آمد گویی جانانه به پاییز دوس داشتنی......

سلااااااام پایییییییییزززززززززز...

گیجه دیگه نمی فهمه که!*

تو مرا یاد کنی یا نکنی...باورت گر بشود گر نشود ، حرفی نیست...

اما...

نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست...
...
------------------------------------------------------------------------------------------------
* کنایه از حرف ستایش(دختردایی 5 ساله م), که در جواب خاله که پرسیده بود مامانی (مامان بزرگ) رو دوس داری؟
گفته بود: آره من خیلی دوسش دارم! ولی گیجه دیگه نمی فهمه که! بدون خداحافظی رفته!

یه نصفه بوس کوچولو!

نمی تونم بخوابم!

دیازپامم رفته از پیشم! و منو با یه نصفه بوس کوچولو که نمی دونم باید به کی بدمش تنها گذاشته!

2تا لپم و لبام و اجزای دیگه م به تفاهم نمی رسن!

کاشکی هیچوقت مجبور نبود بره!

اول مهر ما مهد کودکیها!

دوست دارم زودتر بهمن و اسفند امسال بشه!!

عاشق خونمونم قبل از عید!

وقتی تازه رفتیم خونمون!

میخایم کلی بهش برسیم و هربار یه چیز جدیدد بهش اضافه کنیم!

تا اینکه دیگه لنگه ش پیدا نشه!

دوس دارم عید بریم مسافرت! دوس ندارم تازه رفتیم خونمون کلی مهمون بیاد واسم و من همش در حال پذیرایی باشم!

البته دوس دارم من برم عید دیدنیا! فقط 2 روز اول! بعدشم روز سوم خونه باشیم تا هرکی میخاد بیاد. بعدشم زودی بریم مسافرت!! J

میتونیم ماه عسلمونو بذاریم عید بریم! البته باید ببینیم بعد از ازدواج 1 هفته به وروجک مرخصی میدن یا نه!

خب رویا پردازی دیگه بسه!

خوابگاهمو تمدید کردم و با اینکه کلی تلاش کردم ولی بازم نفر پنجم اتاق شدم! هنوز تعمیرات 1 ساختمون تموم نشده و اجبارا اتاقا 5 نفره شدن! نفر پنجم که من باشم , نه تخت داره نه کمد نه قفسه کتاب و نه میز! هیچی!! همینجوری رو هوا!

بعد از کلی حرص خوردن و عرق ریختن سرانجام تونستم اتاقمو عوض کنم (چون سنواتی نبودم) و به طرز معجزه آسایی یه تخت پایین گیر اوردم!

اتاقمون و درمجموع خوابگاه تمیز و نونوار شده و دیگه از موکت های چرک و کثیف خبری نیست!

دنج و خلوته! ولی در عین حال تنهایی خیز!!

2 روز پیش با وروجک و مامانینا اومدیم تهران! و من رفتم دانشگاه!

امروز صبح اونا برگشتن و من موندم خونه ی مامان بزرگ ! وقتی خواب بودم ووجی یه دونه بوس کوچولو بهم داد و رفت! و چه خوب که من خواب بودم! والا گریه م می گرفت! :(

 مامانی خیلیییی مهربون و پرانرژیه! و در عین حال تنها! واسه ی همینم عاشق اینه که من بمونم پیشش! ترم پیش خونه ش یه جای امنی بود برای فرار از تنهایی و درس خوندن!

تو تابستون حسابی به وجود مدام وروجک عادت کردم و واسه همینم تحمل هرجایی بدون وجود اون سخته! دايم در فرارم! از یه جایی به جای دیگه! ولی در حال حاضر فایده ای نداره!! فقط 1 چیزی می تونه نجاتش بده روحمو! اونم حضور وروجکه!!

و اما بگم از پروپوزال و پایان نامه م!

کسی که قرار بود و می خاستم راهنمام شه بعد از کلی مقدمه چینی گفتش که باید به نظر گروه احترام گذاشت و با اینکه از هرجور کمکی که از دستش بربیاد دریغ نخواهد کرد ولی نمی تونه (در ظاهر هم که شده) استاد راهنمام باشه!

باید برم پیش مدیر گروه تا ببینم کی رو قطعی میکنه به عنوان استاد راهنمام! تا شروع کنم به کار!

ایشاا... همونی بشه که بدک نیست و تعریفشو شنیدم! اگرچه فوق العاده سخت گیر و دارای زمان بندیه دقیقه! (حتی نیم روز تاخیر رو هم در هیچ زمینه ای نمی پذیره! هرگز هیچ برنامه ی ست شده ای رو کنسل نمی کنه و کارایی که خواسته رو بی هیچ کم و کسری درست همونجوری که خواسته تحویل می گیره). برای من کار کردن با یه همچین آدم دقیقی با اینکه خیلییییی سخت و استرس زا خواهد بود ( از اونجایی که من اصلا آدم دقیقی نیستم و همیشه دیقه 90 ی ام و همچنین کلا از استرس بدور) ولی خب میتونه عامل خوبی باشه واسه اینکه به موقع کارمو تموم کنم!!

میخام همه ی موضوع هایی رو که تو این مدت پیدا کردمو واسش بفرستم تا نظر ایشون رو هم بدونم! و ازش بخام که اونایی که مورد تاییدشه رو مشخص کنه! تا من باز راجع بهشون تحقیق کنم و ببینم کدوم رو می تونم انجام بدم!

امیدوارم با همین موضوع ها باهاش به توافق برسم تا دوباره مجبور نشم همه ی این مراحلو یه بار دیگه تکرار کنم!!

کاشکی میشد وروجک پیشم باشه! نمیدونم په حکمتیه بدون اون ذهنم و روحم پخش و پلاس و یه جا جمع نمیشه!!!!!

این وضعیت خیلیی بده! خیلییی!

امیدوارم همه ی اونایی که مثل مان همیشه ی همیشه پیش هم باشن!!!

سیر تکامل!!!

سلام!

دیشب تا صبح داشتم وبلاگ خونی می کردم!

اول از وبلاگ خودمون شروع کردم!

از اون روزای اول!!! خیلی واسم جالب بود!  آدم تو گذر رمان خیلی چیزارو  فراموش می کنه! بعد یهو که یه حا ثبت شده می بیندشون باورش نمی شه که اون آدم خودش بوده!!!

چقدر تغییر کردیم! چقدر همه چیز تغییر کرده!!

3 سال و 4 ماه گذشته از روزی که من و وروجک با هم مچ شدیم!

از چه فراز و نشیب هایی عبور کردیم!

انگاری اصلا یه آدمای دیگه شدیم!!!

انگاری اصلا از همون اول یه آدمای دیگه ای بودیم!!

دنیای دوستی با ازدواح چقدررر متفاوته!!

نمی گم کدوم خوبه یا بد!! فقط خیلیییی باهم فرق می کنن! شایدم این ماییم که فرق کردیم به مرور زمان!

تو اولین پستمون که وروجک به وبلاگون یه شاخه ی جدید اضافه کرد,22 سالش بود! آخی! الان که فک می کنم, چقد کوچیک بود!!

:)) یعنی منم 20 سالم بود؟؟ 20 سال و نیم!؟

چقد خوبه که آدم بنویسه! تا جایی که می تونه لحظه هاشو ثبت کنه! بعدا با خوندنشون یه حس عجیب و متفکرا نه ای به آدم دست می ده!!!

اینجوری آدم به درک عمیق تری از سیر صعودی (شایدم نزولی) تغییر و تحول خودش, شرایظ و رابظه می رسه!

الان وبلاگمون مثل یه درخت پر از برگ و شاخه ش ! یه جوری که انگار اون برگ و شا خه های اول توش گمن!!

احساس می کنم اون موقع ها هم خودمون, هم وبلاگمون, خیلییی کوچولو بودیم!! ریشه ی وبلاگمون که نشون دهنده ی عمق رابظه مون بود خیلی ظریف و کوچولو بود!

احساس می کنم الان خیلی عمیقه همه چی!!

همه چی!

من!

وروجک!

رابطه مون!

حرفامون!

دوست داشتنمون!

همه ی اینا اون موقع هم بودن!

ولی واقعیت وجودیشون به این عمق نبود! :)

رابطه ی من و وروجک مثل پیچک رشد کرده و من و وروجک به هم گره خوردیم!

انگاری من اونم! اون منه!! تفکیک نمیشه کرد!

دیگه از اون قربون صدقه هم رفتنا و عاشقتم دوستت دارمای دم به دقیقه خبری نیست (نمیدونم این بده یا خوب). ولی هر 2مون می دونیم که بیشتر از 1 روز نمیتونیم بدون هم دووم بیاریم و نفسمون به هم بنده!

تازگیا خیلی چیزای دیگه مونم به هم بنده! مثلا خیلی اوقات میفهمیم تو ذهن اون یکی چی می گذره!

وروجک منو حتی از خودم بهتر می شناسه!!!! یه وقتایی یه چیزایی رو می فهمه که تو ذهنمه, که بهش شک میکنم آدم باشه! :))


البته,

هنوز هم شاید گاهی بچه بازی در بیاریم 2 تامونم! ولی بچه بازیمونم دیگه فرق می کنه!

الان دیگه کم کم به این احساس رسیدم که دوس دارم بقیه ی زندگیمونو با هم باشیم! تو خونه ی خودمون!!



وقتی پستای اولمونو می خوندم نظراتت دوستانم می خوندم! دلم چقد واسشون تنگ شده بود!!! خیلیاشون وبلاگشونو حذف کردن! یا دیگه اصلا ننوشتن!!

بهار یکی از  دوستای خوبمون بود, اونم چقدر تغییر کرده!! دیشب تا صبح کل وبلاگشو خوندم!!

به سامی و الی و صبا هم سر زدم و پستای جدیدشونو خوندم!

جالب بود! 

.

.

و اما بگم از حال و احوالمون!!

خوبیم! تایستون پیش هم بودیم و خیلیییی زود گذشت!! 

نتونستیم تابستون عروسی کنیم بنا به دلایل فراوان!!

تصمیم داریم فعلا شرایط رو فراهم کنیم. تا انشا ا... زمستون ( با اینکه هوا سرده) بریم سر خونه زندگیمون!

واسه ی همینم بیشتر تاستونمون به خرید وسایل و لوازم خونه گدشت.

چون با شروع مهر دوباره من میرم و کارامون می مونه!

با اینکه از حالا هر2مون خیلییی ناراحتیم و از حالا احساس تنهایی می کنیم, ولی تو دلمون امیدواریم! به اینکه وقتی برگردیم دیگه همیشه پیش همیم! تازه این دفعه فقط 3,4 ماهه و زورد تموم میشه!! درسامم به نسبت ترم های پیش کمتره!

البته باید بیشتر به فکر پروپوزالم باشم که تابستون قرار بود بنویسم و ننوشتم!!! هنوز حتی موضوعمم قطعی نشده! منتظر جواب ایملمم که به استادم زدم! فکر کنم مسافرتی جاییه که جواب نمیده!! دعا کنین واسم!!! باید تا آبان آذر نوشته باشمش!!!


 ودر آخر.

تصمیم گرفتم که بیشتر بنویسم! به چند تا دلیل.

1. فکر کنم اینطوری نوشته هامون یه مرهمی باشه به دل از این پس تنگمون!

2. احساس می کنم که این یه نظمی به ذهن و زندگیم میده!

3. می خوام بیشتر از کارا و فعالیتام بنویسمو به این امید که به موقع انجامشون بدم!

مثلا واسه شروع, امشب یه مقاله راجع به موضوعی که مورد علاقه مه خوندم. اینو اینجا می نویسم که تشویق شم! :)). تازه از این به بعد این باعث میشه که وروجک هم در جریان کارام باشه!!


جقد حرف تو دلم بود نمی دونستم!! :))

پس فعلا!