فصلی دیگر!
امروز تو قطار داشتم فک می کردم که اگه همه ش راست باشه و این دنیا تموم شه. تو دنیای بعد که ممکنه ته مونده ی این دنیا باشه یا همین دنیا تو هرج و مرج و شلوغی! باید هرطور شده بگردم و وروجک رو دوباره پیدا کنم. یه حس واقعی از این دارم که نیمه ی گم شده ی من اونه و من بدون اون همیشه ناقصم و می مونم!
تو این شلوغی دنیای روزمره و یه شهر شلوغ و رنگارنگ, شاید خیلی چیزا توجهمو به خودش جلب کنه و ذهنمو برای مدت هرچند کوتاه به خودش مشغول کنه. ولی وجود همه شون حتی همه باهم و همزمان نمیتونه اون نیمه مو که متعلق به وروجک, احساساتش, لحظاتش, نفساش و حتی بودن خالیشه رو لحظه ای, حتی لحظه ای پر کنه! اون ته ته های وجودم یه چیزی هست. یا شاید بهتره بگم یه چیزی نیست! که فقط و فقط وروجک میتونه ارضا ش کنه! من آدم عاشق و احساساتی یی نیستم که دایم وابسته ی دوستان و اطرافیانم باشن! شاید خیلیا واسم مهم باشن. و با توجه به عشق به هم نوعی که دارم, شاید خیلی از لحظه هامو وقف اطرافیانم کنم! بی چشم داشت. دوستی و دوست داشتنی که تو وجودمه ممکنه حتی به اندازه ی یه لبخند کوتاه باشه! یا اندازه ی چند سال طولانی! همه ی اینارو گفتم که بگم. جنس وروجک تو زندگی من خیلی خاصه! نمی دونم از کی! ولی من و وروجک به هم گره خوردیم! انگار روح و جسممون با هم ترکیب شده و نمی دونم یه جور معجونی ساخته که جدایی ناپذیره مگه به قیمت از بین رفتن اجزاش!
نمی دونم شاید اینجور توصیف احساسی که دارم خلاف منطق روابطم باشه ولی این حقیقت کم کم رفته تو وجودم ومیدونم این کمبود, این خلا هیچ جوری پر نمیشه و تلاش برای پر کردنش کلافه و کلافه ترم میکنه.
درک این حقیقت بر میگرده به زمانی که من برای اولین بار روز های پی در پی از وروچک دور بودم, یه حس های جدیدی رو تجربه کردم که هیچ وقت واسم اتفاق نیفتاده بود. یه جور شوک احساسی! همه چیز. حتی چیزای قشنگ واسم کسل کننده و غم انگیز بود, چون نمیتونستم با وروجک تجربه شون کنم!انگار مفهوم قشنگی واسم از شرایط و محیط به وروجک منتقل شده بود! انگاری با رفتن وروجک همه ی لذت ها و قششنگی ها دنبالش راه افتاده بودن و به صف رفته بودن. هرچی بیشتر میگذشت قشنگی های کمتری باقی می موند! من آدم غم پذیری نیستم و به سادگی وا نمیدم ولی تلاش من برای پر کردن اون خلا با چیزای رنگی رنگی و مختلف بی اثرتر و بی اثرتر بود و عمق کلافگی من بیشتر! تا جایی که به پوچی رسید زندگیم. و اونجا بود که فهمیدم اشتباه بوده همه ی تلاش هام. نفی حقیقت جواب نمیداد! پس شروع کردم به درک واقعیت! اون خلا هرگز با هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای قابل پرکردن نبوده و نخواهد بود! از ازل خالی بوده و چون نیمه ای که میتونس تکمیلش کنه رو یه بار پیدا کرده بودم دیگه وجودم قادر به هضم این خلا نبود!
گفتنش ساده س و شبیه یه قصه ولی خیلییی سخت و شکننده بود! انگار یه بار خورد شدم, پودر شدم, و دوباره از نو زنده شدم!
سخت بود ولی بالاخره فهمیدم که تنها کاری که میتونم بکنم اینه که قبولش کنم! آره این خلا وجود داره! و پر هم نمیشه! از اون روز شرایطم بهتر شد! خیلی بهتر! تلاش هامو برای موفقیت و کمتر شدن فاصله ها بیشتر کردم ودیدم شرایط بهتر شد. افسردگی کم کم وسایلاشو جمع کرد وبا رسیدن تابستون فصل مورد علاقه م, زندگیم دوباره معنی واقعیشو تو وجود وروجک پیدا کرد!
نمیدونم چرا رفتم تو تاریخ نگاری!!
شاید واسه اینکه اون هم یه فاز جدید بود!
از رابطه مون!
رابطه ی من و وروجک هر بار واردفصل جدیدی میشه و پیوستگی روح و جسم ما بیشتر و بیشتر! فک میکنم دیشب هم یکی از اون" بار" ها بود! که خیلی جالبه ولی همزمان با تقویم, من و وروجک هم وارد فصل دیگه ای شدیم و به عمق جدیدی از رابطه مون پی بردیم!
خدایا شکرت! واسه وروجک! واسه اینکه هنوز جنس رابطه مون زن و شوهری و یکنواخت نیست!
!من عاشق این تغییر فصلام!
آهان راستی شب یلدا مبارککککک!