روزشمار تاهل!!

زمان اونقدر سریع میگذره که انگار همین دیروز بود که میخواستم راجع به تولدم و سورپرایز آلیس بنویسم. اما از اونجایی که دیگه واقعا زمان از یه ماشین بوگاتی هم سریعتر می گذره، انگار همین دیروز بود که آلیس واسم یه تولد فوق العاده برگزار کرد. اون روز حدس میزدم که آلیس یه سورپرایزی واسم داره و حدس میزدم که کادو واسم چی گرفته. منم که زبونم یه جا بند نمیگیره و باید حرف دلم رو بزنم! واسه همینم حس ششم و زبون بی قرارم دست در دست همدیگه دادن و سعی کردن سورپرایز آلیس رو لو بدن. این کارم زیاد خوب نبود و آلیس ناراحن شد و منم از دست حس ششم و اینا ناراحن تر شدم. عصر از خونه زدم بیرون واسه انجام کارام و شب با انتظار اینکه هنوز آلیس از دستم ناراحته و قهره برگشتم خونه ولی وقتی درو باز کردم مهمونارو دیدم و فهمیدم حس ششمم اونقدرا هم تر و فرز نیست و آلیس واسم یه جشن تولد فوق العاده گرفته بود با مهمونای خونوادگی و بادکنکای رنگ رنگی و نور و شادی. کادوی آلیس هم علاوه بر اونی که حدس میزدم یه چیز خیلی خیلی گنده تر بود که حدس نمیزدم یه روز یکی اونو بهم کادو بده. کادوهای آلیس بازی دارتی بود که دوست داشتم داشته باشم و بزنم دیوار اتاقم، یه تخته دارت حرفه ای که از موی اسب ساخته شده بود و تو مسابقات دارت حرفه ای استفاده میشه ازش. علاوه بر اون یه خمره ی خیلی خیلی گنده ی خوشگل که در اصل یه بار بود. بار نوشیدنی های خارجکی(!!!)! مهمونا هم کلی کادوی ریز و درشت دادن و جشنمون با یه کیک خیلی خوشگل خوشمزه تر شد. اونشب کلی کلی عذاب وجدان گرفتم که چرا آلیس رو ناراحت کردم و سعی کردم هر طور شده از دلش در بیارم... خلاصه اون شب تبدیل شد به یکی از به یاد موندنی ترین شب های تولد من در تمام زندگیم...


و اما این در مورد این چند ماهی که گذشت و البته نفهمیدم چطوری گذشت. سرعت گذشت این چند ماه غیر قابل تصور بود و به اندازه ی گذشت یک هفته دوران مجردی بود. به این سرعت 4 ماه از عروسیمون گذشت و ما هنوز یه نی نی نیاوردیم (شوخی کردم)! این 4 ماه دوران شیرین و متفاوتی بود و به نظرم دوران آببندی بود که باید به نحو احسن ازش استفاده میکردیم و خودمون رو توی زندگی متاهلی جا مینداختیم. نمیدونم تا چه حد موفق بودیم ولی من به این زندگی عادت کردم و دوسش دارم و هنوز کلی درس هست که باید از زندگی 2تایی یاد بگیریم و خودمون رو باهاش سازگار کنیم. خیلی از اخلاقای همدیگه دستمون اومده و خیلی اخلاقای دیگه هم مونده که دستمون بیاد. باید با اخلاقای همدیگه کنار بیایم و خودمون رو تبدیل به یک روح در 2 بدن کنیم. من آدم مقرراتی هستم و آلیس خانم یکم شلخته هست. باید از مقرراتی بودن و شخلته بودن یه چیز جدید از آب دربیاد، که نه خیلی مقرراتی و تابع نظم و کمال باشه و نه خیلی شلخته و بیخیال. فک کنم تنها مورد مهمی که مونده تا درست کنیم همین مورده. یه مثال میزنم. در حالیکه ساعت خواب من تنظیم شده است و بین بازه ی زمانی 12 تا 1 شب حتما باید بخوابم و صبح ساعت 6:30 بیدار شم، ساعت خواب آلیس به شدت متغییره و ممکنه حتی یک شب نخوابه و به جاش 6:30 صبح بخوابه تا 2 ظهر!! همین عدم هماهنگی باعث شده که تو بعضی کارا باهم یکی نباشیم و موقعی که آلیس پر از انرژی و شور و شوقه، من خوابالو و بی حال باشم. مثلا ساعت 12 شب که من چشام در حال بسته شدن و چرت زدنم، آلیس بازی کردنش میگیره و دوست داره هی بپره این ور اونور و ... و همین نکته باعث میشه که نیاز به هماهنگ شدن بیشتر از پیش خودش رو نشون بده. این هماهنگ شدن یکم نیاز به همت و تلاش داره که مطمئنم بالاخره یه روز این تلاش در آلیس پدید میاد و سعی خودش رو میکنه!! D:

روز جمعه آلیس دوباره به تهران میره واسه انجام کارای پایان نامش و یه هفته زندگی مجردی با ریتم کندش برمیگرده. تو این هفته که به اندازه ی یک ماه متاهلی خواهد گذشت امیدوارم آلیس بتونه تو کارای پایان نامش کلی جلو بیفته و علاوه بر اون بتونه ساعاتش رو تنظیم کنه! منم یکم انرژیم رو بدست بیارم و یکم رفرش بشم و دوباره با هیجان و انرژی خیلی بیشتر برگردم به زندگی متاهلیم.

گربه ملوسی

اون روز فامیلای ووجی به بهونه های مختلفی نیومدن مهمونی و از شما چه پنهون منم که خیلییی خسته بودم ناراحت نشدم! به هر حال ما وظیفه مونو انجام دادیم و همه چی هم آماده بود!!


این روزا شدیدا برنامه ی خوابیم بهم ریخته و تا صبح بیدارم و تا ظهر خواب! امروز از ظهر که پاشدم تا شب نخوابیدم دیگه به امید اینکه شب بتونم بخوابم!


فردا صبح قراره با مامان و مامانی ساعت 7 پاشیم و بریم بانک و من اینو دوس می دارم! من عاشق تازگی صبحم!!!! بعدش هم قراره بریم بگردیم و خرید هم بریم و من اینو هم دوس می دارم! فقط فک کنم حسابی خواب آلود باشم!


قرار بود 4شنبه با مامانی بریم تهران  و من از چند روز پیش همینطوری هی هی دلم گرفته بود و واسه ی ووجی تنگ می شد!  امروز قرار شد تا جمعه بمونه مامانی! و خب از این که چند روز بیشتر پیش ووجی ام خوشحالم!


چند روز پیشا پول لازم بودم و قلک خرسی مو بریدم!! خوب پر شده بود به نسبت مدت پول جمع کردنش!


امروز هم سر رام یه قلک گربه ملوسی که شبیه گربه های اشرافی خریدم! امیدوارم که توش زود زود زود پر از پول بشه! در حال حاضر وضعت مالی قابل تعریفی نداریم! و خب باید تا می تونیم صرفه جویی کنیم!


دیگه اینکه فهمیدم که چند تا از همکلاسی ها هم ترم 5 ی اند و بسی خوشحال شدیم که تنها نیستیم! به قول شکسپیر: misery seeks company! بعله!


فقط امیدوارم امیدوارم امیدوارم که تو خونه ی مامانی که نت و ابزار بازیگوشی ندارم بتونم یکم به کارام برسم حداقل شروع کنم خوندن مقاله های پایان نامه مو!!!



مهمونی در مهمونی!

دیروز ظهر از خواب بیدار شدم و رفتم سراغ ژله ها تا تکمیلشون کنم! که دیدم چشتون روز بد نبینه! همه ی ژله بستنی اومده بود رو سطح! و خب یکنواخت بود! ولی خب آب دریا که اونقد کدر نمی شه که!!! ژله شو ریختم دور و  رفتم 2تا ژله آبی دیگه خریدم و سریع ریختم و گذاشتم ببنده!


اون یکی ژله م یکم زیادی بسته بود ولی هرطوری بود دندونارو کردم توش. یه نهارسریع درست کردم و با وروجک خوردیم. ووجی رفت خوابید و منم بعد از مرتب کردن آشپزخونه  استخون ماهی ها رو در اوردم و خوابوندمشون تو مایه.بعد رفتم سراغ ژله آبی و تزیینشو تکمیل کردم!


تا ساعت 5 مرغمو گذاشته بودم که ووجی دیگه بیدار شد. اتاقو جارو کشید و ظرفارو شست و تو مرتب کردن اونیکی اتاق کمک کرد. کم کم شیوید باقالی مو گذاشتم و ظرفای در اومده رو شستم.


خیلی سریع ساعت 6.5 شد و مامی اس داد که داریم میایم.( قرار بود مامان و مامانی زودتر بیان که کمی باهم شب نشینی کنیم) تند تند بقیه خونه رم مرتب کردم که دیدم رسیدن! ووجی رفت تا ما راحت باشیم!


مامی که اومد کلی کمکم کرد. برنجمو شسته و نمک روغن زده بودم و تو پلوپز هم ریخته بودم!!!!! ولی باز هم چشمتون روز بد نبینه هرچی گشتم سیمشو پیدا نکردم! نمی دونم از اول روش نبوده یا تو جعبه ش دور انداخته بودیم! یا....

طبق معمول داداش زبل خانم زحمتشو کشید و پلوپز مامان رو از خونه اورد!


سالادمو تقریبا درست کردم که دیدم پنیر فتا نداریم! تو همین موقع داداش بزرگم اینا اومدن با فینگیلشون. منم بعد از شربت دادن بهشون رفتم پنیر بخرم که ووجی رو جلو در دیدم! ساعت 8:45 بود.


بقیه مهمونا هم ساعت 9 اینا بود که رسیدن. دو رنگ شربت (نعناع و انجیر) درست کردم.

زودی زودی مامان ماهی ها رو سرخ کرد و من هم سالادو تکمیل کردم و میگو ها رو سرخ کردم! غذاهای دیگه رم گذاشتیم گرم شد ووجی جونم همش آشپزخونه بود و ظرفارو از تو کابینتا در اورد و چید و بالاخره ساعت 9:35 همه چی آماده ی سرو بود.


یکم ماهی ها زیادی سرخ شده بودن و به نظرم یکم دیر شد ولی خب خوب بود و همه چی تکمیل بود!


بابابزرگ اولش گفته بود که آش نمی خوره! بعد که یکم خورده بود گفته بود وای چه خوشمزه ست و باز هم سوپ خواسته بود! و ما خیلی خوشحال شدیم!


همه می گفتن چقد تدارک دیدی و خلاصه چیزی کم نبود. خودم فقط یکم سوپ خوردم و سالاد خوردم و میل نداشتم به غذا. همه سیر سیر شده بودن و کسی جا واسه دسر نداشت. از طرفی همه پایه چایی بودن بعد از غذا. واسه همین اول چایی و شیرینی که کسی نخورد و بعدش ژله بردیم و بعدشم میوه که باز کسی نخورد چون همه خیلی سیر بودن!!! وقتی گفتم هندونه ببرم همه گفتن نهههههه!!!!! :)) ولی خب خودم خیلی هندونه دلم می خواست!

مامان و زن داداشم همه ی ظرفارو شستن و دیشب و امروز جابجا شون کردیم و خونمون شد مثل دسته ی گل! 

ووجی نازگلم حساااابیییی خشته شده بود! این دفعه خیلیییی کمکم کرد! میسی ووجی! منم از اونجایی که عادت به مهمونی دادن ندارم خسته شده بودما! 


گفتم حالا که خونه مرتبه و میوه و شیرینی هم داریم پس فردا( یعنی فردا سه شنبه) هم مامان و خاله و مامبزرگ ووجی رو دعوت کنیم! که ووجی اولش گفت خسته ایم و بعد موافقت کرد! اینجوری بود که ما فردا شام هم مهمون داریم! خاله ووجی نمیاد و فقط مامان و مامبزرگ ووجی هستن!


امروز عصری رفتیم نمایشگاه گلللللل!!!! و من بعد از مدتتت هااا قصد کردن, بالاخره 3 تا کاکتوس خوشگلللللللل خریدم! قبلش 2 تا گلدون همینطوری خریده بودم چون خیلییی خوشگل بودن!  وقتی گل خریدیم 1 گلدون دیگه هم خریریم و آقا گل فروش گلدونارو واسمون عوض کرد!


حالا ما 3 تا کاکتوس خیلی خوشگل داریم!!! که عکساشونو فردا میذارم!


از نمایشگاه یه سر رفتم خونه مامانم و از اونجا هم رفتم خرید واسه فردا!!


فردا هم زرشک پلو با مرغ می پزم با شاید ماهی! سوپ سفید نمی پزم چون مامبزرگ ووجی چربی داره و واسش خوب نیس. بجاش سالاد ماکارونی درست می کنم که تنوع هم هست واسه خودمون!


خلاصه جو مهمونی گرفته و دارم فک می کنم کسی جانمونده باشه که دعوتش نکرده باشم! :))


عکس غذاها و ژله ها تو ادامه ی مطلب!

ادامه نوشته

نظر میخام غذایی! آخ چقده بلایی!

فردا مهمون داریم!


برای دسر قصدم ژله آکواریومی بود و با هزاااارررر زحمت پاستیل هاشو تهیه کردم!!! ووجی خسته بود و داداشی زحمت کشید و منو بر رفاه, ولی دریییغغغغغغ!!! نداشت پاستیل کوسه! از یه سوپرمارکتی خریدیم!


اومدم یکم مدل بدم بهش! یه لایه ژله بستنی ریختم و گذاشتم کمی ببنده! ولی افسوووسسسس! که انگار زود ریختم و اون ژله  بستنی تجزیه شد و اومد رو سطح ژله آبی! خب اشکالی نداره! ولی ژله بستنی ش خیلی خوشمزه بود!  دلم یکمی سوخت!


حالا تا فردا صبح صبر می کنم و بعد شروع می کنم به تزیین! عکسشو می گیرم بعدا میذارم! یه ژله س دندان مامان بزرگ هم میخام درست کنم که اونم عکسشو میذارم! محض خنده ست!


واسه پیش غذا, با اینکه خودم با نظر هلیا جون موافق بودم که بجای سوپ تو هوای گرم سالاد ماکارونی بهتره, ولی چون مامان و وروجک هردو موافق سوپ بودن نظرم عوض شد! و خب هوا هم کمی خنک شده و خب نهایتا کولرو می زنیم!


مرغ و هویچ و جو پرک سوپم رو پختم تا آماده باشه و فقط قارچ(که خورد شده هم هست) و سس سفیدش بمونه! (در حد نیم ساعت)


مرغ و ماهیمم آماده گذاشتم و فقط باید استخون ماهیارو در بیارم و تو مایه بخوابونم!


سالادو نمیدونم چیکار کنم! سالاد شیرازی؟ کلی وقت میخاد! و خب من کاهو یا کلم هم ندارم!


صبح باید میوه هارو بشورم و هندونه رو قاچ کنم! که خنک شه تو یخچال! ژله هامم تکمیل کنم!


باید اتاقم مرتب کنم و جارو هم بکشم!


می تونم میوه هارو بشورم و خشک که شدن بچشنم که خیالم هم راحت باشه!


دوست دارم واسه بابابزرگم که زاده ی شماله یکمی باقلا قاتوق هم درس کنم! ولی خب زحمته دیگه! تازه شیوید باقالی با مرغ هم احتمالا دوست داره دیگه! نه؟


زیتون پرورده هم درست کردیم 2و3 روز پیش و یکمی ازش مونده! اونم میارم! یه ذره هم ماست چکیده داریم که میارم! گفتم ماست چکیده یادم افتاد کاش برانی بادمجون یا کرفس درست می کردم!!!

سالاد یونانی خوبه نه؟ یه بار با ووجی رفته بودیم یه فست فود گرون قیمت! و اونجا سالاد یونانی داشت! اندازه ی یه ظرف یه بار مصرف کوچولو! و اونو میداد 5 تومن! من خسیس بازی دراوردم و نخوردیمش! چون توش گوجه خیار و چیزای ساده داشت و من گفتم می تونیم تو خونه درست کنیمش! اونو درست کنم چطوره؟

سفره م چی کم داره یعنی؟؟