سلام!

دیشب تا صبح داشتم وبلاگ خونی می کردم!

اول از وبلاگ خودمون شروع کردم!

از اون روزای اول!!! خیلی واسم جالب بود!  آدم تو گذر رمان خیلی چیزارو  فراموش می کنه! بعد یهو که یه حا ثبت شده می بیندشون باورش نمی شه که اون آدم خودش بوده!!!

چقدر تغییر کردیم! چقدر همه چیز تغییر کرده!!

3 سال و 4 ماه گذشته از روزی که من و وروجک با هم مچ شدیم!

از چه فراز و نشیب هایی عبور کردیم!

انگاری اصلا یه آدمای دیگه شدیم!!!

انگاری اصلا از همون اول یه آدمای دیگه ای بودیم!!

دنیای دوستی با ازدواح چقدررر متفاوته!!

نمی گم کدوم خوبه یا بد!! فقط خیلیییی باهم فرق می کنن! شایدم این ماییم که فرق کردیم به مرور زمان!

تو اولین پستمون که وروجک به وبلاگون یه شاخه ی جدید اضافه کرد,22 سالش بود! آخی! الان که فک می کنم, چقد کوچیک بود!!

:)) یعنی منم 20 سالم بود؟؟ 20 سال و نیم!؟

چقد خوبه که آدم بنویسه! تا جایی که می تونه لحظه هاشو ثبت کنه! بعدا با خوندنشون یه حس عجیب و متفکرا نه ای به آدم دست می ده!!!

اینجوری آدم به درک عمیق تری از سیر صعودی (شایدم نزولی) تغییر و تحول خودش, شرایظ و رابظه می رسه!

الان وبلاگمون مثل یه درخت پر از برگ و شاخه ش ! یه جوری که انگار اون برگ و شا خه های اول توش گمن!!

احساس می کنم اون موقع ها هم خودمون, هم وبلاگمون, خیلییی کوچولو بودیم!! ریشه ی وبلاگمون که نشون دهنده ی عمق رابظه مون بود خیلی ظریف و کوچولو بود!

احساس می کنم الان خیلی عمیقه همه چی!!

همه چی!

من!

وروجک!

رابطه مون!

حرفامون!

دوست داشتنمون!

همه ی اینا اون موقع هم بودن!

ولی واقعیت وجودیشون به این عمق نبود! :)

رابطه ی من و وروجک مثل پیچک رشد کرده و من و وروجک به هم گره خوردیم!

انگاری من اونم! اون منه!! تفکیک نمیشه کرد!

دیگه از اون قربون صدقه هم رفتنا و عاشقتم دوستت دارمای دم به دقیقه خبری نیست (نمیدونم این بده یا خوب). ولی هر 2مون می دونیم که بیشتر از 1 روز نمیتونیم بدون هم دووم بیاریم و نفسمون به هم بنده!

تازگیا خیلی چیزای دیگه مونم به هم بنده! مثلا خیلی اوقات میفهمیم تو ذهن اون یکی چی می گذره!

وروجک منو حتی از خودم بهتر می شناسه!!!! یه وقتایی یه چیزایی رو می فهمه که تو ذهنمه, که بهش شک میکنم آدم باشه! :))


البته,

هنوز هم شاید گاهی بچه بازی در بیاریم 2 تامونم! ولی بچه بازیمونم دیگه فرق می کنه!

الان دیگه کم کم به این احساس رسیدم که دوس دارم بقیه ی زندگیمونو با هم باشیم! تو خونه ی خودمون!!



وقتی پستای اولمونو می خوندم نظراتت دوستانم می خوندم! دلم چقد واسشون تنگ شده بود!!! خیلیاشون وبلاگشونو حذف کردن! یا دیگه اصلا ننوشتن!!

بهار یکی از  دوستای خوبمون بود, اونم چقدر تغییر کرده!! دیشب تا صبح کل وبلاگشو خوندم!!

به سامی و الی و صبا هم سر زدم و پستای جدیدشونو خوندم!

جالب بود! 

.

.

و اما بگم از حال و احوالمون!!

خوبیم! تایستون پیش هم بودیم و خیلیییی زود گذشت!! 

نتونستیم تابستون عروسی کنیم بنا به دلایل فراوان!!

تصمیم داریم فعلا شرایط رو فراهم کنیم. تا انشا ا... زمستون ( با اینکه هوا سرده) بریم سر خونه زندگیمون!

واسه ی همینم بیشتر تاستونمون به خرید وسایل و لوازم خونه گدشت.

چون با شروع مهر دوباره من میرم و کارامون می مونه!

با اینکه از حالا هر2مون خیلییی ناراحتیم و از حالا احساس تنهایی می کنیم, ولی تو دلمون امیدواریم! به اینکه وقتی برگردیم دیگه همیشه پیش همیم! تازه این دفعه فقط 3,4 ماهه و زورد تموم میشه!! درسامم به نسبت ترم های پیش کمتره!

البته باید بیشتر به فکر پروپوزالم باشم که تابستون قرار بود بنویسم و ننوشتم!!! هنوز حتی موضوعمم قطعی نشده! منتظر جواب ایملمم که به استادم زدم! فکر کنم مسافرتی جاییه که جواب نمیده!! دعا کنین واسم!!! باید تا آبان آذر نوشته باشمش!!!


 ودر آخر.

تصمیم گرفتم که بیشتر بنویسم! به چند تا دلیل.

1. فکر کنم اینطوری نوشته هامون یه مرهمی باشه به دل از این پس تنگمون!

2. احساس می کنم که این یه نظمی به ذهن و زندگیم میده!

3. می خوام بیشتر از کارا و فعالیتام بنویسمو به این امید که به موقع انجامشون بدم!

مثلا واسه شروع, امشب یه مقاله راجع به موضوعی که مورد علاقه مه خوندم. اینو اینجا می نویسم که تشویق شم! :)). تازه از این به بعد این باعث میشه که وروجک هم در جریان کارام باشه!!


جقد حرف تو دلم بود نمی دونستم!! :))

پس فعلا!