دستان پیر و مهربانش دستان سرد و کوچکم را رها کرده اند...

بغضی نشکفته در سینه ام لانه کرده که با هیچ تلنگری جز شنیدن دوباره ی صدای پر مهرش شکوفا نمی شود... 

توان غم دوباره ی گم کردن پدری دیگر را قلب رنجورم ندارد...

کاش هرگز دستانش را در همهمه ی روزمره گی هایم رها نمی کردم.. 

وروجک