پدربزرگ رفت!
دستان پیر و مهربانش دستان سرد و کوچکم را رها کرده اند...
بغضی نشکفته در سینه ام لانه کرده که با هیچ تلنگری جز شنیدن دوباره ی صدای پر مهرش شکوفا نمی شود...
توان غم دوباره ی گم کردن پدری دیگر را قلب رنجورم ندارد...
کاش هرگز دستانش را در همهمه ی روزمره گی هایم رها نمی کردم..
وروجک
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۲ ساعت 3:35 توسط آلیس
|