اکسیژن
واااییی! خدایا! دارم می ترکم! چرا نمی تونم یه جا بشینم و درس بخونم؟ همش فرار کردنم میاد!!! هنوز 5 دیقه نشده که بازی کردم و خوراکی هم که کلا دور و ورمو پر کرده! نهار بگی دارم, میوه بگی دارم! چایی بگی؛خیار گوجه آجیل کیک و کلوچه شکلات همه چی دارم! تازه نیم ساعت هم خوابیدم!
طوری نیس عادت می کنی کم کم! همیشه همینطوری بودی بار اولت که نیس که!
2:55 دقیقه ست به ساعت گوشی! نیم ساعت دیگه بخون. بریم نهار! خوبه؟
هوم؟ قبوله!
اوایل که رفته بودم خوابگاه. با خودم فک میکردم اونجا خوب میشه فک کرد و تو خلوت حتی کتاب نوشت. این اوایل که میکم همون چند لحظه ی اول بود که وارد یه محیط کاملا جدید شده بودم که هیچ وقت قبلا توش نبودم و از این تجربه ی جدید خیلی خوشحال بودم. با غروب خورشید همچنان این حس ادامه داشت چون هوا حسابی خوب بود و محیط خوابگاه تو شب یه جور دیگه بود واسم.
از طرفی اولین شبی بود که یه جای غریبه تو یه شهر دیگه اونم تنهای تنها بودم!!
کم کم که اون فضا تکراری شد و ساعت به نیمه شب رسید و من مجبور شدم برم تو اتاقم تازه بغض گلومو گرفت! مثل بچه هایی که چند ساعت از مامانشون دور موندن میگفتم: من وروجکمو میخام!!! ولی اون رفته بود و من مجبور بودم حداقل چند روز اونجا بمونم! وای چقد بد بود!!
اون حسی که فک می کردم تو خوابگاه ایجاد میشه و منو به نویسندگی وا میداره هیچ وقت ایجاد نشد! تنهایی من بدون وروجک عمییققق تر از اونی بود که بشه گاهی سر از توش بیرون اورد, نگاهی به دور و ور و اون تنهایی انداخت و بعد دوباره رفت توش! من غرق شده بودم!!! غرق!
و مثل کسی که تو شوک یه حادثه ی بد باشه تا مدت ها تلاش هم نمی کردم که بیام بیرون! چون نمی دونستم چمه! روز ها و ماه ها می گذشت و من شاگرد تنبل کلاس بودم! همش فک می کردم کم کم درست میشه و من به خودم میام و بعد همه چی میشه همونطوری که میخام! ولی روز به روز بدتر و بدتر میشد!!
برگردیم به حالا:
اون موقع که واسه کنکور می خوندم. وقتی دیگه تو دور افتاده بودم و ساعت های زیادی تو کتابخونه بودم. عصرا که وروجک میومد دنبالم که بریم پارک, احساس می کردم دارم خفه میشم! انگاری اکسیژن کم داشتم! نمی تونم توصیفش کنم! و من عاشق این حس بودم.
چون به این معنی بود که اونقدی که می تونستم درس خوندم و به اینجام رسیده! اون موقع فقط وروجکو می خاستم و هوای تازه ی پارک!تا عمیییییقققق نفس بکشم و ریه هام پر از اکسیژن تازه شه! و حسابی از بودن با وروجک انرژی بگیرم!
این یادم افتاد چون یه ذره پیش هم یکمی اونطوری شدم! به همین زودی و با 3 ساعت تو کتابخونه بودن, که شاید از توش 2 ساعت مفید دراد! خب بد هم نیست! این یعنی شروع! و من همیشه عاشق شروعم!!!!