میخوام داستان یه عشق رو تعریف کنم...شاید غمگین باشه ولی واقعیت داره

پسری بود به نام وروجک.این پسر، تا چند ماه گذشته اصلا پسر خوبی نبوده و شاید کارش اذیت خودش و دیگران بوده.پسری که حتی گذشته ی دلنشینی هم نداشته.پسری که به خاطر یه کار بد کوچیکش هزاران دروغ پشت سرش هم میساختن و اون کار بدش رو خرابتر و بزرگتر میکردن.پسری که شاید همه ی کارای بدش به خاطر تنهایی بوده که دچارش بوده و به خاطر اوضاع روحیه اون روزاش بوده. پسری که همه ی اذیتاش به خاطر این بود که تو جمع دوستاش پذیرفته شه و دیگه تنها نمونه.این پسرک، شاید کارای بد زیادی کرده بود ولی قلبش هنوز صاف صاف بود.حتی روی قلبش یه لکه ی سیاه هم نبود و همه چی فقط ظاهری بود.پسری که عاشق کسی نشده بود تا اون روز، و فقط واسه سرگرم شدن دوستاش و با دوستاش موندن مجبور به انجام خیلی کارای بد شده بود.پسری که  بعد از هر کار بدش فقط یه خنده ی تلخ روی لباش نقش میبست نه گریه.

حالا پسرک قصه ی ما احساس میکرد که واقعا از ته قلبش کسی رو به خاطر وجودش دوست داره.ولی این بار دیگه یه بازی نبود.این بار دیگه دوست داشتنش واسه سرگرم کردن بقیه نبود.این بار میخواست بره به کسی که دوسش داره چشم تو چشم بگه که میخواد باهاش باشه.این بار نه پر کردن تنهایی دلیلش بود نه خنده و نه بازیگوشی.این بار به خاطر همون قلب صاف و سادش بود که یکی رو دوست داشت.میخواست به همه ی گذشته ی بدی که داشت پشت پا بزنه.میخواست همه ی اون کارای بد رو فراموش کنه.میخواست یه زندگی جدید و عاشقانه رو داشته باشه و تا ابد، خوب باقی بمونه. پسرک سعی کرد همه ی اون گذشته رو فراموش کنه و بره به آلیس بگه که اونو میخوادش.ولی آلیس هم مشکلاتی داشت که نمیتونست بودن با پسره رو قبول کنه ولی به خاطر قلب مهربونی که داشت میخواست با یه بهونه ی منطقی همه چی رو تموم کنه تا دلیل ردش موجه باشه. ولی این قضیه دیگه واسه پسرک قصه ی ما حیاتی بود.چون میخواست دیگه آینده اش رو با عشق بسازه و دیگه هیچ موقع بد نباشه.میخواست عشقش براش یه تولد دوباره واسه خوب بودن باشه.واسه همین با جون و دل و همه ی وجودش با آلیس حرف زد و احساسش رو بهش گفت.هر بار که آلیس میخواست همه چی رو تموم کنه وروجک شاید غمگین میشد ولی عقب نمیکشید و ادامه میداد چون میخواست سرنوشتش رو خودش بسازه.هرروز با انرژی تر از قبل روی حرفش پافشاری میکرد و سعی داشت همه ی انرژی های منفی آلیس رو مثبت کنه.هر شب قبل خواب حرفای دلش رو به آلیس میگفت و خوشحال از اینکه تونسته احساس واقعیش رو بهش بگه به خواب میرفت و صبح روز بعد با عشق آلیس بیدار میشد. حالا دیگه روزای تاریک و سردش تبدیل شده بودن به روزای رنگی و مملو از احساس. کم کم آلیس هم متوجه احساس پاک وروجک نسبت به خودش شده بود و به وروجک گفت که دوستت دارم.یه جمله ی قشنگ که وروجک در تمام عمرش نشنیده بود.با این جمله قلب وروجک به تپش افتاد و تپش قلبش فقط به خاطر آلیس بود.اونا هرروز بیرون میرفتن و ساعت های زیادی رو با هم میگذروندن و خوشحال از این بودن که همدیگرو دارن. فقط یه چیزی وجود داشت که همیشه وروجک رو اذیت میکرد.یه ترس وحشتناک.ترس از اینکه آلیس گذشته اش رو بفهمه و اونو ترکش کنه.وروجک تصمیم گرفته بود که دیگه گذشته رو فراموش کنه و خوب باشه واسه همین نمیخواست هرگز حرفی راجع به گذشتش به میون بیاره.ولی هر بار که با آلیس حرف میزد یا آلیس سوالی از گذشته میکرد، گذشته ای که شاید فقط حدود دو ماه از روش گذشته بود، وروجک از ترسش هیچ جوابی نمیداد و نمیخواست که آلیس چیزی رو بدونه چون از صمیم قلبش و با تمام وجودش آلیس رو دوست داشت.وروجک دیگه اون پسر چند ماه پیش نبود و عوض شده بود چون خودش خواسته بود که عوض شه.

روزا میگذشتن و وروجک و آلیس هرروز بیشتر همدیگه رو میشناختن و بیشتر از روز قبلش همدیگه رو دوست داشتن.دوست داشتنشون کم کم داشت به یه دوست داشتن عاشقانه تبدیل میشد. هرروزی که همدیگرو نمیدیدن دلشون واسه هم تنگ میشد و از دوری هم حتی اشک میریختن. روزی رسید که از این عشق، لباشون همدیگرو لمس کردن تا احساسشون تا عمق روحشون نفوذ کنه. حالا دیگه هر دو مطمئن بودن که عاشق هم هستن و این عشق تا ابدیت موندگاره.

بین این همه احساس و عشق، عده ای بودن که از گذشته ی پسرک اطلاع داشتن.ولی نه گذشته ی حقیقیش.گذشته ای که با ده ها دروغ بزرگتر و سیاه تر و زشتتر شده بود. عده ای هم بودن که هرگز نمیخواستن آلیس و وروجک به هم برسن چون خودشون تا به حال عشق رو تجربه نکرده بودن و چیزی از احساس به جز احساسی که توی داستان های غمگین ادبیات بود نمیدونستن.اونا نه عشق رو لمس کرده بودن و نه مزه ی احساس رو چشیده بودن.عده ای از روی حسادت باطنی که داشتن میخواستن پیوند قلبی بین آلیس و وروجک از هم جدا بشه تا آروم بشن. عده ای هم بودن که کارشون فقط دروغ سازی بود و خود آلیس هم چندین دروغشون رو به چشم دیده بود ولی هنوز آلیس به این عده خوشبین بود و اعتماد داشت.آلیس دوست همه ی اینا بود ولی خودش جدا از همه ی اینا بود.شاید قلب اونا تاریک بود، شاید قلب اونا یخ زده بود ولی آلیس با اون چشمای معصومش جدا از هر حسادت و بدبینی و دروغی بود.آلیس قلب مهربونی داشت و هرگز قلبش به اون بدی ها آلوده نمیشد. ولی حتی با دیدن همه ی دروغ ها و بدبینی ها و حسادت ها آلیس اونا رو دوست خودش میدونست و حرفشون رو قبول داشت...

اواسط یکی از این روزهای گرم تابستونی، وقتی که آلیس و وروجک داشتن باهم حرف میزدن و از دلتنگیشون به همدیگه میگفتن، یکی از همون دوستان، یکی از همون دوستایی که بدبینیش زبون زد همه بود و طاقت دیدن عشق آلیس و وروجک رو نداشت و خودش رو دوست صمیمی آلیس میدونست از راه رسید و همون گذشته ی وروجک رو که حالا به خاطر دروغ های زیادی که ازش ساخته شده بود بزرگتر و سیاهتر شده بود به آلیس گفت و با این کارش به قول خودش خواست تا آلیس رو از خطری که در کمینشه نجات بده و حق دوستی رو ادا کرده باشه. حالا چیزی که وروجک در تموم این مدت ازش میترسید اتفاق افتاده بود. وروجک میدونست که فقط بخش خیلی کوچیکی از اون حرفا به گذشتش مربوطه و میخواست اینو به آلیس بگه ولی آلیس دیگه حرف پسرک عاشق قصه ی ما رو قبول نداشت.آلیس فکر میکرد گذشته ای که دوستش از وروجک گفته بود قبوله و حرف همه ی آدمایی که راجع به وروجک گفتن و خندیدن. حالا آلیس حتی از اینکه کنار وروجک راه بره شرم داشت.وقتی وروجک بهش گفت که همه ی اون حرفا دروغه و خودش همه ی حقیقت رو اعتراف کرد الیس بهش میخندید و حتی ذره ای از حرفای پسرک تاثیری نداشت.وقتی وروجک میگفت که عوض شده و اون گذشته دیگه مرده و هرگز بر نمیگرده و شخصیت واقعیش همین شخصیتیه که الان وجود داره، آلیس فقط و فقط بهش میخندید.وقتی اشکای وروجکی که طاقت دیدن ذره ای از ناراحتی آلیس رو نداشت از چشماش سرازیر شده بودن آلیس فقط مات و مبهوت به وروجک نگاه میکرد و حتی اشکای وروجک هم براش مضحک بودن.آلیس دیگه نمیخواست با وروجک باشه چون اگه همون آدما وروجک رو باهاش میدیدن، خیلی بد میشد و آلیس خجالت میکشید. وروجک همه ی تلاشش رو کرد و صادقانه احساسش رو به زبون آورد و گفت که عوض شده، گفت که اون گذشته رو زیر پاهاش گذاشته، گقت که دیگه فقط آینده و آلیس براش مهمن.قول داد که آلیس حتی کوچکترین دروغ و بدی رو ازش نبینه.با چشمای گریونش قول داد که همیشه آلیس رو دوست داشته باشه و هرگز نرنجونتش. ولی آلیس هنوز بهش اعتماد نداشت و حرفای دوستاش چنان روش تاثیر گذاشته بودن که به جز حرف اونا چیزی رو نمیدید.حتی این عشق و احساس رو هم دیگه نمیدید.خود آلیس هم ته قلبش میدونست که اونا دروغ های زیادی رو گفتن ولی دیگه چشماش رو به روی احساس و عشق وروجک بسته بود و فقط گذشته ای که در اثر دروغ های دوستاش بزرگ شده بود رو میدید. وروجک ازش یه فرصت خواست فقط... آلیس شاید به خاطر اشکاش و احساس پاک وروجک این فرصت رو بهش داد ولی قرار شد که بره و راجع به گذشته ی وروجک پرس و جو و تحقیق کنه، تحقیق و پرس و جو واسه اینکه بدونه وروجک دروغ میگه یا دوستاش، وپرس و جویی  هم که میخواست بکنه از همون دوستاش بود که نمیخواستن وروجک و آلیس باهم باشن.

حالا قلب وروجک که تا چند روز پیش با امید به عشق آلیس و آینده میتپید هر ساعت بیشتر و بیشتر میسوزه و چشمای وروجک که با دیدن آلیس روشنتر و پرنور تر میشدن حالا از فرط گریه پژمرده و غمگین شدن... حالا دیگه وروجک نمیدونه چه سرنوشتی در انتطارشه و تصمیم آلیس راجع بهش چی خواهد بود...وروجک فقط میخواست عاشق باشه و خوب، فقط میخواست زندگیش پر از احساس باشه و با آلیس به اوج خوشبختی برسن.گناهش گذشته ای بود که با دروغ ها تاریکتر شده بود و حالا اونو زیر پاش گذاشته بود و آینده رو میدید...

همتون برام دعا کنین.دعا کنین که به همین راحتی آلیس ترکم نکنه.دعا کنین تصمیمی که میگیره ترک کردن من نباشه............پست بعد مشخص میکنه که آلیس ترکم کرده یا باهامه...