خدایا کمکم کن!
منم یکی دیگه!!! یه گذشته ی دیگه!! اینهمه آدم بودن تا حالا منم روش! طوری نمیشه که! دنیا انقد بزرگه که من توی اون همه آدمی که مخشونو زدی و داری میزنی و خواهی زد گمم!!!
اصلا نمیدونم چرا دارم پست میذارم!! تو جای حرفی واسه من باقی نذاشتی! میدونم انقد قابلیت مظلوم نماییت خوبه که خودمم با خوندن نوشته هات اشکم در میاد!!!!!! فقط خودت و خودت میدونی که چقد خوب بلدی فیلم بازی کنی! احساسات بقیه رو به بازی بگیری و بعد به قول خودت ۱لبخند ملیح بزنی!!!!
ولی باشه!
اگه من اینقد بد بودم و تو ۱عاشق فداکار پرانرژی که همه ی تلاششو کرده ولی نتونسته دل سنگ منو آب کنه واست خوشحالم که تونستی از شر این عشق خودتو رها کنی!!! زندگی خیلی بزرگتر از اونیه که خودت و احساساتتو حروم کسی کنی که نمیفهمتت!!!
ولی مینویسم! شاید واسه خودم! شاید خودم به ۱ نتیجه ای برسم حداقل!
به ترتیبی که خودت گفتی توضیح میدم! از مشکلاتی که به نظر تو بهونه بودن و هستن و خواهند بود!! از موانع سر راه عشقمون که خودخواهی نذاشت قبول کنی واقعا وجود داشتن و بهونه نبودن! چیزایی که واقعه دغدغه های ذهنیم بودن ولی تو هر دفعه با بدبینی خواستی بگی الکی هستن و من دنبال بهونه ام چون نمیخوامت! و هر دفعه سر هرچیزی کوبیدیشون تو سرم!! و من هیچ وقت نتونستم قانعت کنم!
آره٬ روزای اول بهت گفتم ۱طوری هستی!!! زیادی با احساسی٬به طور غیر طبیعی٬ بهت گفتم اینطوری دوس ندارم٬ چون که۲٬۳ بار بیشتر همدیگه رو ندیده بودیم و تو هر دقیقه ۳٬۴ بار میگفتی که آلیس جونم عاشقتم! آلیس جونم خیلی دوست دارم٬آلیس جونم فدای چشای خوشگلت بشم٬آلیس جونم......
کی فک میکنه این طبیعیه؟ اونم در حالتیکه میدونستم هنوز ۱ماه نشده از وقتی که به یکی دیگه (همکلاسیمون) همینارو گفتی!!! (که تنها کسیه که تا حالا اینقد عاشقشی و اینا) بهت گفتم دوس ندارم هر لحظه بگی دوست دارم. دلیلش این بود که با هر دفعه گفتنت حرفای همکلاسیمون یادم میفتاد و این حس بهم دست میداد که واقعا دوسم نداری و فقط هر لحظه رو زبون تکرارش میکنی! من بهت نگفتم دلیلمو و این که میدونستم تا چند وقت پیش نقش ۱عاشق شیدا رو واسه یکی دیگه بازی کردی٬چون فکر کردم اون مربوط به گذشته بوده و نباید واست یادآوریش کنم!! فکر کردم ممکنه آدم به خاطر شرایط بدش و نیازش به کسی بگه دوست دارم یا به کسایی پیشنهاد بده! میخواستم به جای یاد آوری گذشته به دوس داشتنی فک کنم که قرار بود بینمون ایجاد بشه! دوس داشتم ۱مدت بگذره و به دوس داشتن برسیم و بعد هی واسم تکرار کنی که دوسم داری و من با همه ی وجودم بهش ایمان داشته باشم! احساس کردم خیلی ساده و معصومی بهت گفتم خوب نیس خیلی مهربون باشی و احساساتتو همون لحظه به زبون بیاری٬ منظورم این بود که وقتی احساس کردی کسیو دوست داری زودی بهش نگو چون اون وقت بقیه فک میکنن که تو هر لحظه عاشق ۱کسی هستی! همونطور که بقیه معتقد بودن!
ولی تو منو متهم کردی که دوس ندارم با احساس و مهربون باشی! کدوم دختری آرزوش این نیست که مردش با احساس باشه؟؟ اگه همچین دختری هم وجود داشته باشه کی تایید میکنه که مشکل روانی نداره؟! تو میدونستی که همه ی دخترا ذاتا دوس دارن دوستت دارمو زیاد بشنون ولی نمیدونستی که این دوستت دارما باید منطقی باشه والا جواب نمیده؟ کدوم پسری با ۲٬۳روز حرف زدن چنان عاشق دختری میشه که هر لحظه بهش بگه دوستت دارم و عاشقتم و میمیرم برات؟! خیلی بی انصافی! من؟؟ بهت گفتم با احساس نباش؟؟؟ باشه! قرار نیس با اصرار بمونم!! فقط قرار شد بنویسم! فقط واسه دل خودم! فقط واسه اشکای خودم! واسه معصومیت از دست رفته خودم! انتظار همدردی هم ندارم! ۱طرفه به قاضی رفتی و حکمتم گرفتی!
آره! اون اوایل نمیخواستمت! تو تو بدترین شرایط وارد زندگیم شدی! وقتی که اصلا نمیتونستم قبولت کنم!! اساسا هم معتقد بودم به درد هم نمیخوریم! میخواستم خودت دلایل منطقیشو ببینی و خودت اینو بفهمی! نمیخواستم بی دلیل نا امیدت کنم! که احیانا شخصیتت لطمه ببینه! اون شخصیت مظلوم و معصومی که من تو کلاس ازت دیده بودم ممکن بود اینو ۱شکست تلقی کنه! دلم نذاشت ۱نه محکم بگم بهت(مثل بقیه پیشنهادا). گفتی میخوای خودتو بهم بشناسونی با این که میدونستم توفیقی نداره ولی منم قبول کردم. چون نمیتونستم بی دلیل و نشناخته ادعا کنم که به درد هم نمیخوریم! نخواستم به دلایل ظاهری تکیه کنم! ولی بارها تو همین وبلاگ گفتم. ۱بار دیگه هم واسه یاد آوری میگم اون فقط واسه ۲٬۳ هفته ی اول بود! اون موقع که مطمئن بودم نمیخوامت! اون موقع که نمیشناختمت!
۱مدت گذشت٬ تو همه ی سعیتو کردی! دیدم تو خیلی متفاوت تر از اونی هستی که به نظر میرسه! دیدم تو خیلی بیشتر از اونی که من همیشه میخواستم شیطون تری! شیطون و دوست داشتنی درست برعکس ظاهرت! با این حال خیلی وقتا پیش میومد که خیلی از رفتارات واسم عجیب باشن(مثل اون دفعه هایی که قهر میکردی و میذاشتی میرفتی! البته هر دفعه بعد از ۱کم برگشتی٬) با خودم فک میکرم اگه تو همیشه انقد زود میذاری میری تو آینده تو زندگیمون چیکار باید بکنم!! واسه همین بهت گفتم که خیلی حساسی! و این خوب نیست! تا اینکه اون دفعه که تو پارک بودیم با شوخی گفتم اون پسر کوچولو (٫۳ ۴سال بیشتر نداشت) از تو خوشگلتره تازه توپ هم داره هوراا میرم باهاش بازی کنم! باور کن واقعا واسم عجیب بود وقتی تو به قهر پاشدی رفتی! نمیتونستم دلیلشو بفهمم! اس ام اسی ازت خواستم برگردی تا راجع بهش حرف بزنیم!! بعد گفتی که حرفمو جدی گرفتی٬ و گفتی که حسادت زیاد از ویژگی هاته! آیا من هیچ وقت دیگه اینو بهونه کردم؟؟ دیگه هیچ وقت همچین موردی تکرار شد؟؟ نه! چون اون چند بار هم واسه نبود شناخت بود! بعد که دلیلتو بهم توضیح دادی دیگه فهمیدم چطوری باید برخورد کنم! و دیگه برای همیشه اون دغدغه ی خاطرم از بین رفت!
کم کم احساس کردم نظرم عوض شده! بعد از گذشت ۲٬۳ هفته احساس کردم جز اون چند تا موردی که بهت گفتم و حل شد(به قول تو بهونه ها) دیگه دلیلی نداره من نخوامت!! اینجا اوجش بود! وقتی احساس کردم واقعا دوست دارم! وقتی با همه ی وجودمون ۲تایی از با هم بودن لذت بردیم!!! این یعنی اوج زندگی! اوج عشق! چی بهتر از این! کم کم دیگه اون غبارا از بین رفتن و من بهتر میتونستم ببینمت!! تصمیم گرفتیم تا همیشه با هم بمونیم!! شک نداشتم زندگیمون با هم بهشته! بهشتی که کمتر جفتی تا حالا تجربه ش کردن!! اون موقع با همه ی وجودم احساس کردم که خدا من رو از مسیر غلطم که اصرار هم داشتم به ادامه ش جدا کرده و مثل ۱مورچه کوچولو گذاشته دم خونش!! دخترا میدونن که تا ۱کسی با روح ما ارتباط برقرار نکنه امکان نداره بتونیم لمس جسمشو قبول کنیم! دیگه حس میکردم وروجک عشق واقعیمه پس میتونستم بذارم لبامو بچشه!!
تا اینکه .... من یکی از همکلاسیارو دیدم!! گفت که خیلی وقته به نمایندگی از بچه ها میخواد ۱چیزایی رو بهم بگه!!
اول از من و تو و رابطه مون پرسید! بعد ازم پرسید آیا ۱چیزایی رو درباره ت میدونم؟ و بعد شروع کرد به گفتن تک تکشون! هر ۱جمله ش مثل ۱شوکی بود که بغض تو گلومو کلفت تر میکرد و من به مرز خفگی نزدیکتر میشدم!!! وروجک!؟ باورم نمیشه! نمیتونستید زودتر اینارو بهم بگین؟؟ وقتی هنوز عشقم نبود!؟؟! گفت دیر نشده بهشون خوب فک کن بعد ببین وافعا میتونی باهاشون کنار بیای!؟؟ همه ی بچه ها فکر میکنن که مشکل روانی داره!! کسی که هر هفته عاشق یکی از بچه ها میشه و در عرض ۲ماه به ۴نفر پیشنهاد داده و همه ی حرفایی هم که بهشون زده مثل هم بودن و حتی پشت تلفن واسه یکی از دوستای صمیمیم گریه کرده حالا مدعی عاشق منه!
یهو شکست!!! همه چی از نظرم نابود شده بود!!! یعنی چی!!! باورم نمیشه!! با اینکه از نظرم تموم شده بود ولی قبول کردم حرفاتو بزنی! فک کردم حق داری از خودت دفاع کنی!!
بهم گفتی که آره بوده همچین چیزی ولی همش بازی بوده!! محض سرگرمی به همکلاسیا پیشنهاد میدادین و میخندیدین!!! ولی دیگه تموم شده و من عشق واقعیتم و این عشق متحول کرده تو رو!! ازم خواستی که بهت اعتماد کنم! به عشقمون! که حسش کرده بودم! بهم گفتی که اون فقط مال ۲ماه از زندگیت بوده و تو دیگه عوض شدی!! گفتی اوجوریام که گفتن نبوده و فقط در حد پیشنهاد بوده و چند بار حرف زدن و گریه و حرفای عاشقانه ای در کار نبوده!
نمیخواستم عشقی رو که تو این مدت بدست اورده بودم از دست بدم! ته دلم میگفت میتونم فراموشش کنم! به خاطر تو! به خاطر عشق تازه متولد شده مون!! رفتم تحقیقات و وقتی فهمیدم که اعترافاتت درست بوده تصمیم گرفتم به تو و قولت اعتماد کنم! عشقم وقتی ۱حرفی رو میزنه پاشم وایمیسه! زدم تو پر همون کسایی که میگفتی حسودن و پات وایسادم!! ازت خواستم حداقل در حد ۱ اس ام اس از اونایی که بازیچه شو کردی عذرخواهی کنی! فک کردم این حداقل مجازات کسیه که واسه خنده به بقیه پیشنهاد میده! بعد از اصرار من قبول کردی! رسید اون روزی که باید عذر خواهی میکردی و گذشت ولی من دیگه یاداوری نکردم چی کار یادت رفته!! به خاطر اینکه فک کردم مردی و غرور داری! فک کردم همین که فبول کردی حرفمو کافیه و لزومی به اجراش نیست!!
۲باره کم کم داشت روال عادی میشد و تو این روزا بوس بحث داغ روزای گرم تابستونیمون بود! همه چی خوب بود جز این که هنوز رگه هایی از بد بینی وروجک رو میشد دید! مثل همیشه هر بحث یا اخم کوچیک منو پیوند میداد به گذشته و این که همش دنبال بهونه ام و اینا! خدایی ۱بار گفتم بد بینی؟؟ گفتم حق داری به خاطر این که اون اوایل من نمیخواستمت و دنبال دلیل بودم و این تو ذهنت مونده! ولی وروجک الان دیگه خیلی از اون مدت گذشته! انقدی عشقمون عمق پیدا کرده که دیگه بخوای خوشبینانه به همه چی نگاه کنی!!
دیروز روز خوبی نبود!
قبوله! خیلی حالم خوب نبود! ولی بدم نبودم!! فقط مثل همیشه خیلی خوب نبودم! و ساکت تر از همیشه بودم! وقتی ۱دختری ساکته یا خیلی خوب نیس یعنی توجه میخواد! یعنی مردش ۱کمی زحمت رو دوششه و باید ۱کمی توجه خرج کنه تا زنش برگرده به حالت عادی و جبران کنه صبر و حوصله ی عشقشو !
کاری که تو کردی این بود که ژست از خود متشکرانه گرفتی٬ (البته همیشه حالت خودخواهی تو حرفات هست ولی من همیشه دوس داشتم اینو!)
بهم گفتی بیهوشم و خرخونم و ...
بعدشم شروع کردی به تعریف کردن از طوطیت و اینکه چقد باهوشه و تو رو همسر خودش میدونه و وااییییی دانشگاه شروع شد چی کار کنی و نمیتونی تنهاش بذاری و ....
آخرشم گفتی که امروز باید زود بری و نمیتونی مثل همیشه زیاد بمونی و کارای مهمتر داری و ...
و همه ی اینا باعث شد به جای اینکه خوب شم ۱درجه هم بدتر شم و احساس کنم که اصلا درکم نمیکنی! و ساکت تر از قبل شم!! و تو ادامه دادی حرفاتو و بعد شکایت کردی که چرا انقد ساکتم و همیشه همینجوریم و انرژیتو گرفتم و اینا! همه ی اینا خیلی بی انصافانه(بد بینانه) بود و باعث شد خاموشتر از قبل باشم!! بعد سعی کردی برم گردونی ولی دیگه حالا دیر بود!! نیم ساعت بی صدا گذشت! تو این مدت فک کردم تو تقصیری نداری و منظوری نداشتی و اینا! کم کم شروع کردم به حرف زدن و بعد از ۱ربع تو دوباره روشن شدی!
تا اینجا همه چی به نظرم اوکی بود تا اینکه احساس کردم به همین راحتی ها هم نیست! ۱طوری شدی!! ۱حس بد تو حرفات بود! پر از خودخواهی پر از انرژی منفی!!
گفتی از باید نسل همه ی دخترارو از رو زمین برداشت! گفتی تو این کارو میکنی! گفتی شغل آینده ت همین خواهد بود! مخ زنی دخترا! شاید مسخره باشه ولی یه حس بدی از نگاهت وقتی داشتی اینا رو میگفتی گرفتم
که حرفاتو باورم شد!
همه ی گذشته ت یادم اومد و رسیدم به حال
منم یه بازیچه م!
یکی که مخشو زدی!
باورم نمیشه
وایییی خدااااااااااااااااا![]()
بعد شروع کردی به بدجمس شدن٬ از همه چیم ایراد گرفتی٬ هرچیزی که به ذهنت میرسید! حالت خودخواهانه ت جند برابر شده بود دیگه میشد به وضوح دیدش. حرفات به نظر شوخی بود ولی چند تا نکته توش حالت جدی خودشو حفظ کرده بود! همه ی حرفاتو داشتی به شوخی میزدی! حتی اگه همش جدی نبود لااقل چند تاییش بود!
ولی این اونقدی مهم نبود که حرفای دیگه بودن! که همین الان شرط میبندی مخ چندین دخترو تو کوتاه ترین مدت بزنی! که انقد توانایی داری که بتونی چنان فیلمی دراری که همه کشته مردت شن! و باز گذشته ای که زنده شد! گذشته ای که تو اصرار داشتی فراموشش کنم ولی خودت هنوز درگیرش بودی!
احمق نیستم که سر ۱شوخی مسخره همه چی و خراب کنم!
ولی ۲باره شدیدا این حس بهم دست داد که منم یه بازیچه ام! مثل همه ی اونای دیگه!
خودتم همینو گفتی! که
مخمو زدی! و مخ خیلیای دیگه رم! و خواهی زد!
ولی حرفای تو٬ کارای تو٬ همه ش تداعی کننده ی گذشتته٬
بهت گفتم به قول ۱روانشناس دخترا ۱چیزی کم دارن که باعث میشه پسرا بتونن مخشونو بزنن و اون قطعیته! اگه دخترا قطعیت داشته باشن و محکم بگن نه! دیگه پسری نمیتونه بازیچه شون کنه!! با حرفات به حرف ایکس رسیدم! که باید قطعیت داشته باشم!
حالا دیگخ همه چی داشت جدی میشد! خودمو بازیچه ی شخصی میدونستم که از سر دلسوزی بهش فرصت دادم! و حالا مدعی
مخمو زده و مخ خیلیای دیگه رم! و خواهد زد!
واییییییی خداااااااا!!! آخه چرا؟؟؟
کسی که نه من و نه هیچ کس دیگه ای و نه احساسات بقیه واسش اهمیتی نداره!
بهش گفتم تو روانت مشکل داره!
انقدی همه چی مهمه که ثابت بشه خیلی باهوشه! خیلی بلده!
شخصیت مبهمی که احساس میکنم هیچوقت نشناختمش!!
حالا دیگه بحث سر این نبود که کم میشناسمت! میدونی٬ حالا دیگه احساس میکردم اصلاا نمیشناسمت! و این حقیقت دردناک عشق ماست!!
از دیروز خیلی فک کردم!! خیلی با خودم کلنجار رفتم! بازم ته دلم راضی نمیشه! ما دخترا چه موجودات مزخرفی هستیم!! کاشکی میتونستم به همین راحتی و سنگدلی که تو نوشتی به همه چی پشت پا بزنم!!
دیگه انقد شخصیتت واسم مبهم شده که نمیتونم بفهمم نوشته هاتو!! تو خیلی پیچیده تر از اونی هستی که به نظر میرسه! کم اوردم!!
دیگه واقعا نمیتونم بفهمم راست چیه و دروغ چیه!! دیگه حتی به حس خودمم نمیتونم اعتماد کنم! حسم گفت دوسم داری! حسم گفت منم مثل بقیه م واست ٬ ۱بازیچه! حسم گفت عشق ابدیمی و میتونم بهت اعتما کنم! حسم گفت قطعیت داشته باشم!.....
حسم میگه همه ی نوشته هات واسه شکستن قطعیت منه و اثبات شکستم!
حسم میگه واقعا ناراحتی!
حسم میگه خوشحال باش که فهمیدی!
حسم میگه گریه کن!
حسم میگه
برو بمیر تو دیگه چه جور حسی هستی!
خدایا کمکم کن...
مثل همیشه منو بذار توی درستترین مسیر! بهم نشون بده درست و غلط رو!