تهمت؟!
مدت ها بود که وبلاگ رو آپ نکرده بودم و منتظر بودم تا روز بازگشایی دانشگاهمون برسه و با یه خاطره ی شیرین از اولین روز اینجا رو آپ کنم
این مدت تا قبل دیروز همه چی خوب بود و عشقمون هرروز نسبت بهم بیشتر و بیشتر میشد و آلیس هم دیگه اون بدبینی ها و افکار منفی رو کنار گذاشته بود و با نهایت عشق و محبت مسیر عشق رو دنبال میکردیم.هرروز و هرشب باهم بودیم و از ساعت ها و ثانیه های عاشقانه لذت میبردیم .هرروز باهم به آینده ای که درکنار هم خواهیم داشت فکر میکردیم و خاطرات خیلی شیرینی رو در کنار هم میساختیم. این روزا بهترین روزای زندگی من بودن.اگه ما هرروز یه بار حداقل همو نمیدیدیم از دلتنگی پژمرده میشدیم.حتی یه روز طاقت دوری هم رو نداشتیم.هر شب و هرروز با اس ام اس شب بخیر و صبح بخیر همدیگه روزمون رو تموم و شروع میکردیم.تک تک لحظه های زندگیمون پر شده بود از همدیگه...
از چند هفته پیش واسه شروع دانشگاه و کلاسامون روز شماری میکردیم چون مطمئن بودیم دیگه بیشتر از پیش باهم خواهیم بود، از صبح تا غروب.تا اینکه بالاخره اون روز رسید، دیروز. از شب قبلش ساعت موبایل رو تنظیم کرده بودم تا خواب نمونم و سر ساعت کلاس باشم.صبح با اولین ریتم موبایلم بیدار شدم و اونقدر جلوی آینه معطل شدم که کم کم داشت دیرم میشد.سریع کیفم رو برداشتم و مثل برق و باد خودم رو به دانشگاه رسوندم.رسیدم پشت در کلاس و دیدم که بله، کلاس شروع شده و استاد تو کلاسه. رفتم تو کلاس و سریع آلیس رو پیدا کردم که جای همیشگیش یعنی ردیف اول نشسته بود. با یه نیم نگاه بهش رفتم و جای خودم یعنی ردیف آخر نشستم! چشمام به ساعتم بود که زودتر کلاس تموم شه و برم پیش آلیس ولی آلیس تنها نبود و همون دوستان منفی باف احاطه اش کرده بودن.منم به روی خودم نیاوردم و با دوستام رفتم بیرون. بعد یه مدت تنها شدم و دنبال آلیس گشتم ولی هیچجا پیداش نکردم. حدود ساعت 1.30 به کلاس برگشتم تا حداقل تو این کلاس آلیس رو ببینم ولی کلاسی تشکیل نشد و با نا امیدی برگشتم بیرون تا سرویس بیاد و برگردم خونه.که آلیس رو دیدم.از تاکسی پیاده شد و اومد طرفم.
بهش گفتم که کلاسی نیست و تشکیل نشده و اونم گفت پس حیف شد که اومدم و کاش میرفتم خونه. اون مثل یه همکلاسی غریبه باهام برخورد میکرد و از نگاش و طرز حرف زدنش سردی می بارید.خیلی کنجکاو بودم بدونم دلیل این رفتارش چیه ولی نپرسیدم ازش.باهم به دانشکده ی قدیمیمون برگشتیم تا در مورد برنامه ی جدیدمون پرس و جو کنیم.تو راه آلیس بهم گفت که تو میرفتی خونه دیگه! ولی من دوست داشتم کنارش باشم چون بدجوری دلم براش تنگ شده بود.تمام مسیر رو بدون حتی یک کلمه حرف زدن طی کردیم.احساس کردم که آلیس حتی از قدم زدن کنار من ناراحته.بعد از سوال کردن از استاد، سوار سرویس شدیم و به شهر برگشتیم.دوست نداشتم برم خونه و میخواستم با آلیس بمونم.ازم پرسید که با چی برمیگردی، ولی من نمیخواستم برگردم.گفتم با هیچی! ولی آلیس گفت که من عجله دارم و باید برم و بای! منم مات و مبهوت رفتن آلیس رو نگاه کردم و با ناراحتی سوار ماشین شدم تا برگردم خونه.
وقتی رسیدم خونه بهش اس ام اس دادم و کل قضیه ی اون روز و دلتنگیم رو بهش گفتم. و اون به شدت باهم برخورد کرد و گفت که با دیدن دوستاش و کلاس دلتنگیش تموم شده و نمیخواد که دوستاش بدونن ما باهم هستیم.گفت که تو مثل یه ربات هستی و دوست داشتن الکیه.گفت تو حرفای عاشقانه رو فقط حفظی و الکی میگی.کلی اس ام اس داد و از همه چی ایراد گرفت. گفت که تو یه آدم چشم چرون هستی و چشت فقط پیش دختراست.گفت که تو حواست به رنگ مو و آرایش و لباس دختراست.گفت که تو عاشق همه ی دخترا هستی و فقط میتونی بهشون زل بزنی.ازش دلیل این حرفا رو پرسیدم ولی دلیلی نداشت و فقط همین حرفارو تکرار میکرد.بهش گفتم که چرا تهمت الکی میزنی.آخه خودشم میدونه که همیشه سرم پایینه و اصلا کسی رو نگاه نمیکنم.حتی تاحالا با دختری توی دانشگاه حرف نزدم و اینو خودشم خوب میدونه.ولی مدام این حرفا و تهمت ها رو پشت سر هم گفت و گفت.بهش گفتم که خدا خودش همه چی رو میبینه و جواب تهمت هات رو میده.ولی اون گوشش بدهکار نبود و گفت که نمیخواد اصلا با من باشه.ده ها اس ام اس پر از تهمت و بدبینی زد و همه ی عشق و عاشقی که تو این چند ماه داشتیم و همه ی خاطرات خوب رو بدون هیچ دلیلی زیر سوال بود و هر چیزی که میتونست بگه بهم گفت.همه چی رو در عرض یک ساعت داغون کرد بدون هیچ دلیلی. و این عشق رو یکباره تموم کرد و با آخرین اس ام اسش خداحافظی کرد. هنوزم که هنوزه من باور نکردم.هنوز کلی سوال بی جواب تو ذهنمه که آخه چرا این کارو کرد. هر چقدر که فکر میکنم به هیچ جوابی نمیرسم.اگه این پست آلیس رو بخونین شما هم تعجب میکنین از این تغییر ناگهانی (سلام مدرسه!)
شاید ازم خسته شده، شاید به قول خودش منو فقط واسه تابستونش میخواسته که حوصلش سر نره.شاید بازم همکلاسیامون مثل همیشه پشت سر من بدگویی کردن تا آلیس رو از من جدا کنن. شاید آلیس از اولش هم منو نمیخواسته.ولی...ولی من خودم رو نباختم.چون گناهی نداشتم.چون هیچ کاری نکردم که این رفتار رو با من کرد.این من نبودم که این عشق رو تموم کردم.مطمئنم که یه روز میفهمه این همه تهمت ناروا حق من نبوده و یه روزی قدر این عشق و من رو میدونه.
شاید هر پسر دیگه ای جای من بود ساعت ها گریه میکرد و اشک میریخت.شاید به فکر خودکشی میفتاد!! شاید به فکر تلافی و انتقام میفتاد!! شاید دیگه دانشگاه نمیرفت تا دختر مورد علاقش رو نبینه.شاید یک ترم رو مرخصی میگرفت تا دیگه با دختر مورد علاقش سر یک کلاس نباشه.شاید افسردگی شدیدی میگرفت و تا مدت ها خونه نشین میشد!
ولی هرگز اتفاقات تلخ و بد زندگی منو از هدفم که پیشرفت و رسیدن به بهترین هاست دور نکرده و نخواهد کرد.واسه مساله ای که اتفاق افتاده متاسفم ولی این چیزی بود که خود آلیس خواسته و سرنوشت این رو برامون رقم زده بود.من فکر میکردم میشه سرنوشت رو تغییر داد و سرنوشت آلیس و خودم رو می تونم بهم پیوند بزنم ولی به این نتیجه رسیدم که سرنوشت غیرقابل تغییره و از قبل نوشته شده و نمیشه عوضش کرد.
من هنوزم آلیس رو دوست دارم و اگه یه روز بخواد برگرده من ردش نمیکنم ولی اگر برنگرده هم ناراحت نمیشم. به عنوان یه همکلاسی همیشه بهش احترام میذارم و همه ی این روزا و ماه هایی که باهم بودیم رو فراموش میکنم و دعا میکنم که هرچی به صلاحش هست براش پیش بیاد و تو زندگیش خوشبخت شه.
از امروز با انرژی تر و مصمم تر از گذشته درسم رو خواهم خوند و زندگی خواهم کرد. بدون هیچ انرژی منفی و افسردگی و افسوسی. سر حال تر و شاداب تر از همیشه به سمت یه آینده ی درخشان و پرامید پیش خواهم رفت و هر صبح زندگی به رویم لبخند خواهد زد...