بعد از مدتی نسبتا طولانی فرصتی پیش اومد که بیام و ادامه ی ماجرا و اتفاقاتی که در این مدت افتاده رو بنویسم!

همونطور که آلیس گفت یکی از روزای پاییزی که منو آلیس عزم رفتن به دانشگاه رو کرده بودیم و دوتایی منتظر سرویس دانشگاه بودیم، یکی منو صدا کرد و منم وقتی برگشتم تا ببینم کیه که مزاحم حرف زدن و نگاه های عاشقانه ی ما شده، چشمتون روز بد نبینه که یک فروند پلیس رو دیدم! البته بی درجه بود و شدیدا هم ترک بود و معلوم بود از اون پلیس دوزاریاست! رفتم پیشش و گفتم بله؟! ایشون هم گفت "شوما چه نیسبتی باهم دارین؟" منم گفتم که همکلاسی هستیم و داریم در مورد درسمون صحبت میکنیم! ایشون هم گفت که" شوما دوست داشتی دوختر بودی و ییکی میومد و اینجوری موزاحمت میشد؟ شوما باید با خونواده بیاین و از راه قانونی ایقدام کنین!!" گفتم که همکلاسیم هست و بحث درسی که اشکالی نداره! اونم سری تکون داد و منم رفتم دوباره پیش آلیس! سرکار هم سریع اومد و به الیس گفت که"خانوم شوما برین اونور واستین!" بعد دوباره من و صدا کرد و با لحنی ترک تر و عصبی تر گفت که" تو داره کار ایشتباهت رو توجیه میکنی؟؟؟ یعنی چه همکیلاسیمه؟؟؟ اگه شوما اینجا حرف میزنین، تو دانیشگاه چی کارا میکنین؟؟؟" عقده ای بودن و بی سوادی از صورتش داشت میبارید! هی همینطور داشت حرفای عجیب میزد و منم هاج و واج نگاهش میکردم! آخرشم گفت" خیلی زیشته من تو رو ببرمت کلانتری و واست پروندی سازی کنم، چیرا میخوای آیندت رو خاراب کنی؟!!" آخرشم گفت که برو اونور و اینور وانستا! منم از یه طرف از خنگی و بی سوادی این آدم خندم گرفته بود و از یه طرفم به خاطر مملکتی که اینجور آدمارو کرده مجری قانون، حالت تهوع و نفرت بهم دست داده بود. تموم اون روز رو به این موضوع فکر میکردم که تو این کشور واسه یه سلام دادن هم باید محرم بود حتی اگه طرفت رو نشناسی!!! منم که عاشق آلیس بودم دیگه حرف اون پلیس و فکرای زیاد منو به این نتیجه رسوند که دیگه وقتشه راس راسکی من و آلیس نامزد شیم! دیگه واقعا صبرم تموم شده بود از بس باید قایمکی و مخفیانه بیرون باهم باشیم و نباید پیش هم حتی واستیم چه برسه به اینکه قدم بزنیم! خلاصه دیگه زدم به سیم آخر و همون شب جریان آلیس رو به خونواده گفتم و گفتم که میخوام باهاش ازدواج کنم و بهتره که نامزد شیم... روزها با بحث های زیادی گذشتن و مخالفت ها و موافقت های بسیاری ایجاد شد و در نهایت تصمیم بر این شد که دانشگاه رو تموم کنیم و من برم سر کار و بعدش نامزد شیم و باهم واسه ارشد بخونیم! منم قبول کردم و الان خوشحالم که دیگه خونوادم در جریان هستن و اگه منو با آلیس ببینن دیگه مشکلی نداریم.

بگذریم! این روزها به جز روزهای جمعه، من و آلیس تقریبا هرروز از صبح تا تاریکی هوا باهم هستیم و یا تو دانشگاه درس میخونیم (مثلا درس میخونیم) یا به دنبال خریدن کاموا هستیم (آلیس میخواد واسم شالگردن ببافه، یه ماهه هرروز منو میبره مغازه های کاموافروشی و آخرشم دست خالی برمیگردیم)!

و اماااا، در مورد اولین هدیه ی آلیس و شوخی وحشتناک آلیس....... که در پست بعد همه رو خواهم نوشت! (نگران نباش آلیس جونم، تا جایی که بتونم سانسورش میکنم!!)