گاهی اونقدر حرف تو ذهن آدم میشه که نمیدونه از کجا باید شروع کنه. الانم از همون موقع هاست. دوست دارم هر چی که تو ذهنم هست رو بنویسم شاید سبکتر شم. شایدم این آخرین نوشته ی من تو این وبلاگ دو تایی باشه یا شایدم اولین نوشته ای که دیگه از تنها بودن و تنها زندگی کردن می نویسه. خیلی حرفا دارم و خیلی هم تجربه های جدید. خیلی درس هایی که گرفتم و خیلی چیزا که یاد گرفتم. رابطه ی من و آلیس، دومین رابطه ای بود که با یه دختر داشتم ولی اولین رابطه ی عاشقانه ای بود که داشتم. شایدم اولین و آخرین شکستم تو یه رابطه ای که خیلی نسبت بهش امیدوار بودم و همه ی تلاشم رو واسه ساختنش و حفظ و نگهداری ازش کردم ولی بی فایده بود. آلیس تو سرنوشت من نبود و من به زور میخواستم اونو وارد قطار سرنوشت کنم. اون یه مسافر بدون بلیط بود تو قطار زندگی من که بدون اجازه ی راننده ی قطار سوارش کرده بودم. میخواستم که اونو به هر نحوی که میشه با خودم همسفر کنم و به قطار زندگیم یه مسیر جدید بدم. یه مسیر جدید به سرزمین رنگی آروزها.یه جایی مثل بهشت. مسیر قطار زندگی من به اون سرزمین نبود و در نهایت به یه جنگل نمور و تاریک ختم میشد. ولی من نمیخواستم به اون جنگل برم و میخواستم زندگیم مثل خیلی از آدم های دیگه باشه. آلیس رو سوارش کردم. آلیس چندین ماه همسفر من بود و من سعی کردم به بهترین نحو ازش پذیرایی کنم. میخواستم فقط و فقط مال من باشه. میخواستم از بقیه ی پسرها متفاوت باشم و با احساس ترین و مهربونترین کسی باشم که آلیس در تمام زندگیش دیده و خواهد دید. میخواستم اونقدر عاشق باشم که روی همه ی عاشقای دنیا رو کم کنم. میخواستم واگن هایی که بارشون غم و غصه و نفرت بود با کمک آلیس از قطار زندگیم جدا کنم و سبک شم. تو این مدت کمی که آلیس مسافر من بود مثل یه مهماندار مهربون ازش پذیرایی کردم...

صبحی نشد که از خواب بیدار شم و به آلیس صبح بخیر نگفته باشم. شبی نشد که بدون شب بخیر گفتن و بوسیدن آلیس به خواب برم. روزی نشد که به آلیس فکر نکنم و لحظه لحظه حالش رو نپرسم. همزمان با شادی های آلیس، شاد بودم و همزمان با غصه هاش غصه خوردم. میخواستم بهترین باشم براش. میخواستم وفادار ترین باشم. میخواستم تمام عشق و محبت و احساسی که تو وجودم هست رو به آلیس تقدیم کنم. چشام رو به روی تمام آدم ها بستم. آدم هایی که هرگز نتونستم درکشون کنم و ذره ای نسبت بهشون احساس داشته باشم. آدم هایی که تو ۲۲ سال زندگیم فقط طعم تلخ نفرت و خشم و کینه رو بهم چشونده بودن. آدم هایی که با دیدن هرکدومشون یه خاطره از خاطرات گذشته ام تو ذهنم شکل میگرفت. آدم هایی که همه و همه شبیه به هم بودن. ولی من هیچ موقع به چشم یه آدم معمولی به آلیس نگاه نکردم. به نظرم اون یه فرشته ی مهربون بود که با همه فرق داشت. تو وجودش نه خشم بود و نه نفرت. تو نگاهش فقط مهربونی بود و احساس. آلیس فرشته ای بود تو قطار سرنوشت من. ماه ها و ماه ها گذشتن و قطار من از ایستگاه های مختلفی گذشت. ایستگاه هایی که تو مسیر جنگل تاریک من بودن . آلیس تو هر کدوم از ایستگاه ها به سمت در میرفت ولی من با تمام وجودم سعی میکردم اونو نگه دارم. آلیس تنها امید من بود واسه زندگی بین همه و من واسه حفظش با جون و دل تلاش کردم. هر موقع که الیس سعی و تلاش و احساس من رو میدید دوباره به سمت صندلی خودش برمیگشت و سفرمون رو برای رسیدن به سرزمین رویاها ادامه می دادیم. مسیری که با آلیس طی میکردم برای من خاطره ی بهترین سفر زندگیم رو رقم زد و شادترین لحظه ها رو برام به ارمغان آورد. آلیس همون دختر مهربون و بازیگوشی بود که من میخواستم و منم مسافری بودم که به دنبال روشنی ها بود. کم کم این ایستگاه های مزاحم تموم شدن و از دور نور سرزمین رویاها رو میدیدم. آلیس تصمیم گرفت که تا آخر همسفر من باشه و باهم به رویاهامون رو تو سرزمین رویاها بسازیم. رویاهای مشترکمون رو. ماه ها و فصل ها گذشتن. اسفند از راه رسید. ماهی با رنگ کهنگی. ماهی دلگیر و زودگذر. اسفندی که از کودکی برای من ماه تلخ خاطرات بود. اسفندی که پدرم رو از من گرفت . اسفندی که پیشگوی روز تولد ساکن و مرگبار من بود. اسفندی که آلیس رو در کام خودش کشید. اسفندی که راننده ی قطار سرنوشت من رو از وجود آلیس تو قطار آگاه کرد. اسفندی که تنهایی من رو با بادهای سرد و سوزان خودش برام تحفه آورد. حالا فرشته ی مهربون من، شده یکی از همون آدم های خاکستری دیگه. محبت و احساس رنگارنگی که در وجودش بود، تبدیل به یه رنگ طوسی و تیره شده. آلیسی که تنها محبت و مهربونی و احساس میتونست اونو تو قطار من نگه داره، دیگه هیچ نشانی از محبت نداره. دیگه هیچ احساسی روش تاثیر نداره و شده همرنگ باقی. قطار سرنوشت من به ایستگاهی رسیده و توقف کرده. ایستگاهی که در یک قدمی یه دوراهیه بزرگه. یکی از راه ها به سرزمین رویاها میره و دیگری به جنگل سرد و تاریک من. ولی افسوس که قطار من توقف کرده و آلیس کوله بارش رو جمع کرده و آماده ی پیاده شدن تو این ایستگاهه. انگار دیگه هیچ راه برگشتی باقی نذاشته. اون آروم چمدون هاش روی زمین میذاره و از قطار پیاده میشه. و من کنار پنجره ی کوچکی از قطار نظاره گرش هستم. اون حتی برای خداحافظی دستی هم تکون نمیده و ... . قطار سرنوشت من آماده ی بستن در شده و صدای بوق حرکتش به گوش میاد. ولی دیگه مسیرش اون سرزمین رویاها نیست. مسیرش همون مسیر قدیمیه که از بدو تولد من انتخاب شده بود. مسیرش جنگل سرد و تاریکیه که هیچ انسانی توش راه نداره و تنها ساکنینش تنهایانی هستن مثل من... .

این اولین پست وبلاگ من بود که تو سایت دانشگاه نوشتم. شایدم این اولین باری هست که تنها به سایت دانشگامون میام. آلیس بر خلاف همیشه پیش من نیست و با دوستانش رفته. آلیسی که دیگه ذره ای احساس تو وجودش نمونده و هر روز به بهانه های مختف، جوری با من حرف میزنه که تا به حال نزده بود. تو نگاهش به جای عشق، فقط بی تفاوتی موج میزنه. آلیسی که به خاطر من  با هیچ کدوم از دوستاش نمی رفت و تنها دوستش انگار من بودم، دیگه وروجکی براش وجود نداره. من در تمام طول دانشگاه تنها بودم و و تنها دوستانم دو نفر از همکلاسی هام بودن که اونا رو هم به خاطر داشتن الیس از دست دادم. حالا که آلیس داره از زندگی من بیرون میره دیگه تنهای تنها میشم. دیگه بودن تو دانشگاهی که همه ی همکلاسیات با خنده بهت نگاه میکنن برام دردناکه. امروز که آلیس با دوستاش میرفت و من پشت سرش تنها مونده بودم، فقط یه بغض بزرگ تو گلوم بود که هر طوری بود مانع از شکستنش شدم. اگه همکلاسی هایی که از من نفرت دارن، گریه ی من رو میدیدن فقط صدای خنده هاشون بلند و بلندتر میشد و این برای من یعنی مرگ. وقتی از سرویس پیاده شدم و آلیس و دوستانش پشت سر من میومدن، تنها صدایی که میشنیدم صدای نفس های سریع خودم و صدای خنده ی دوستان آلیس بود. بغض گلوم رو فشار میداد و سرم به پایین بود و آروم با احساس شکست و افسردگی وصف ناپذیری به سمت سایت دانشگاه میومدم تا این پست رو بنویسم ولی آلیس حتی ذره ای دلش به حالم نسوخت و با دوستانش رفت. با خودم فکر میکردم اگه من جای اون بودم و اونو تنها و افسرده میدیدم که داره میره، هیچ موقع تنهاش نمیذاشتم و سریع به طرفش میرفتم و سعی میکردم تنهاش نذارم. یاد اون روزی میفتم که آلیس بیرون کلاس ایستاده بود و به خاطر حرفای استاد اصول و روش تحقیقمون اشک میریخت. دیدن اشکای آلیس برای خیلی سخت بود. آرزو میکردم که کاش میتونستم کاری کنم که آلیس ناراحت نباشه و اشک نریزه ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که کنارش واستم و تنهاش نذارم. دوستانی که الان با آلیس هستن، حتی بود و نبود آلیس تو کلاس براشون مهم نبود و الان آلیس اونا رو به بودن با من ترجیح میده.

یادمه آلیس میگفت که قلبش مثل جورچینه و امکان نداره بشکنه و اگه خراب شه دوباره میچیندش. ولی من گفتم که قلبم از شیشه هست و سریع میشکنه و درست نمیشه. حالا این قلب منه که بعد از ترک خوردن های زیاد، خورد شده و احساس سوزشش تمام وجودم رو در بر گرفته. قلب من هیچ موقع به حال قبلش بر نمیگرده. دوست دارم به جای این قلب، یه قلب سنگی بذارم تا نتونم کسی رو دیگه دوست داشته باشم. نمیخوام احساسم رو برای هیچ انسانی رو کنم تا مثل امروز احساسم و عشقم لگدمال بشه. رفتن امروز آلیس، شاید تیر خلاصی بود که آلیس به قلبم شلیک کرد و خودش رو برای همیشه خارج کرد... من تسلیم سرنوشت شدم و هر جا که سرنوشت منو ببره باهاش همراه میشم ولی تنهای تنها تا آخرین لحظه ی عمرم...

هر بار که متنی مینوشتم در نهایت به خودم امید میدادم که شاید راهی برای ترمیم باشه ولی این بار با نهایت ناامیدی همه چی رو به پایان میبرم...