نمیدونم چرا!
وقتی مثل الان بلند بلند به چیزی که ناراحتم کرده فکر می کنم ذهنم فراموشش می کنه! اینو تو عید امسال هم تجربه کردم! هر موقع 1چیزی ناراحتمم می کرد بلند بلند بهش فکر می کردم و می نوشتمش توی گوشیم! روز 13 بدر هم 1دور خوندمشون و لبخندی زدم و دیلتشون کردم!
امسال با شوق و ذوق بیشتری نسبت به هرسال مثل همیشه از چند ماه پیش آماده بودیم که بریم نمایشگاه کتاب و روز شماری می کردیم تا اولین سفر نومزدیمونو بریم! ولی مثل این که قرار 1جور دیگه بود و هنوز مجبور بودیم صبر کنیم و صبر کنیم و صبر...
با این حال می دونستیم که می ریم نمایشگاه! نمی دونم چرا خیلی مطمئن بودیم که قراره حتما بریم و کلی خوش بگذرونیم! نمی دونمم چرا مامانم از همون اول مخالفت کرد
و گفت زحمت نکش و قرار و مدار هم نذار!
نمی دونم چرا واسم خیلی عذاب آوره دروغ گفتن و دودل شدم! با این حال بهش گفتم که آقای وروجک اصلن قرار نیست بیاد و می خاد بمونه و دنبال کار بگرده! بعدش مامان دیگه حرفی نزد ولی وقتی 2باره بحثش پیش اومد نمی دونم چرا باز ساز مخالف کوک کرد و شرایطو دشوارتر! منم هی حرص می خوردم و وروجکم که طاقت ناراحتی و حرص خوردن منو نداشت
پیشنهاد کرد که امسالو بیخیال نمایشگاه بشیم و در عوض بعد از نومزدی انقده منو بگردونه و مسافرتای رنگارنگ ببرههه! با این حال همش اشکم سرازیر بود و نمی دونم چرا!
نمایشگاه انقد مهم بود؟ خب آخه سالی 1باره دیگه! اونم با ووجی! چه صابونی زده بودیم دلمونو! فردای اون روز باز راجع بهش حرف زدیم و با این که تصمیم قطعی بود وروجک گفت که اگه بمونیم ناراحت میشیم و بهتره بریم کارت خرید کتابمونو از بانک بگیریو چون بزودی مامانم راضی میشه و اووقت پشیمونی سودی نخواهد داشت و اینا! با هم راه افتادیم و بنده خدا همکلاسیمونم که قرار بود کارتشو به ما بده رو هم کلی علاف کردیم ولی نمی دونم چرا سیستمشون مشکل داشت و تازه کارت ملی منم دست بابا بود و خلاصه بعد از 2ساعت حرص خوردن آخرشم نصیبمون نشد اون کارت خرید! از همینجا از آقای موسوی همکلاسیمون عذرخواهی میکنیم!
قرار شد صبح روز بعد 2باره بریم! بعد از ظهر بعد از این که به بانک سری زدیم با وروجک راهی شدیم و رفتیم مرکز شهر! وایسادیم قارچ سوخاری بگیریم که گوشتون روز بد نبینه 1آن شنیدم بابام داره اسممو صدا می کنه! 1لحظه احساس کردم آب یخ ریختن رو سرم! خشکم زد! آب دهنمو قورت دادم . برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ولی بابا نبود! نفس راحتی کشیدم ولی وقتی برگشتم خونه فهمیدم بابا اون روز داخل شهر بوده! همون ساعت و همون حوالی!!! حالا دیگه همش خدا خدا می کردم که بابا مارو باهم ندیده باشه!! با احتمال ااین که اگه خدای نکرده بااب مارو نزدیک هم دیده باشه و شکی کرده باشه اگه تو راه آهنم ببیندمون شکش به یقین بدل میشه و.. با اون دلیلای قبلی دیگه کلکسیونمون جور بود! پس تصمیم گرفتیم دیگه نریم نمایشگاه و بمونیم خونه افسرده شیم!![]()